جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
نامه همسر شهید حسن انتظاری به همسرش
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ق.ظ | ۰



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات شهدا , دفاع مقدس , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری , عاشقانه ,
ولادت امام حسین عسکری علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۰



شهید عبدالحسین برونسی
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ | ۰

نام شهید عبدالحسین برونسی نامی است که با نام حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده است

صحبت از یک عملیات ویژه بود
دشمن تانک های T 72 را وارد منطقه کرده بود
خصوصیت تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد
اگر هم میخواست اثر کند باید میرفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک میکردی

سه گردان مامور شدند
فرمانده یکی شان عبدالحسین بود

یک هفته ای می شد ک عراقی ها روی این خط کار میکردند
دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود
جلو دژ
موانع زیادی توی چشم میزد
جلوتر از موانع هم
درست سرراه ما
یک دشت صاف و وسیع خودنمایی میکرد

دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند
یکیشان راه را گم کرده بود
یکی هم
پای فرمانده اش رفته بود روی مین
هر دو گردان را بی سیم زدند ک بکشند عقب
حالا
چشم امید همه به گردان ما بود

وقت راه افتادن
عبدالحسین چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد
بالاخره یک پیشانی بند پیدا کردیم که روش با خط سبز و با رنگ زیبایی نوشته بود:
یا فاطمه الزهرا ادرکنی

سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع
یک هو دشمن منور زد
آن هم درست بالای سر ما
صدای شلیک پی در پی گلوله ها
آرامش و سکوت منطقه را زد به هم

صحنه نابرابری درست شد
آنها
توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند
ما
توی یک دشت صاف
همه خیز رفته بودیم روی زمین
تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود
طوریکه بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند
.
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت
آرپی جی یازده
گلوله تانک
دولول، چهار اول
و هر اسلحه ای که داشت
کار انداخته بود

عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم

حدود یک ربع تا بیست دقیقه
ریختن آتش، شدید بود
رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد

سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم
با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما
این تعداد شهید
خودش یک معجزه به حساب می آمد

عبدالحسین : چه کار کنیم؟
گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!

همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک
لحظه ها همینطور پشت سرهم میگذشت
دلم حسابی شور افتاده بود
او همین طور ساکت بود و چیزی نمیگفت
پرسیدم:
پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم
او انگار نه انگار که در این عالم است

بالاخره عبدالحسین به حرف آمد
گفت:هر چی که میگم دقیقاً همون کار رو بکن
خودت میری سر ستون
وقتی رسیدی
اون جا درست برمیگردی سمت راستت
25قدم میشماری
دقیق بشماری ها
همون جا
یک علامت بگذار
بعدش برگرد وبچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا

یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!
ولی
خیلی محکم و بااطمینان حرف میزد
وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی
رسیدی
این دفعه رو به عمق دشمن
چهل متر میری جلو
اون جا دیگه خودم میگم به بچه ها چکارکنن
گفتم:معلوم هست میخوای چکارکنی حاجی؟
پرسید:شنیدی چی گفتم؟
گفتم:شنیدن ک شنیدم ولی
گفت:پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده
گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو
دیدم خودش آمد
و
گفت:
به مجردی که من گفتم الله اکبر
شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک میکنی به همون طرف
یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان
الله اکبر
طوری که گویی همه زمین را میخواست بریزد به هم
پشت بندش
سید فریاد زد
یا حسین
و شلیک کرد
دشمن قبل ازاینکه به خودش بیاید
تار و مار شد
آن شب
دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم
فردا طبق معمول تمام عملیات های ایذایی
باید میرفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند
درست 25قدم آن طرف تر
مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی
موانع دیگر دشمن
می رسیدی به یک معبر
که باریک بود
و
خاکی!
فهمیدم این معبر
برای رفت و آمد عراقیها بوده
و
40 متر آن طرف تر
نفربری ک دیشب سید به آتش کشیده بود
نفربر فرمانده بود
الله اکبر
متعجب برگشتم پیش عبدالحسین
-جریان دیشب چی بود؟
طفره رفت
پس از اصرارهای من
گفت:
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم
حسابی قطع امید کردم
شما هم که گفتی برگردیم
ناامیدی ام بیشتر شد
و واقعاً عقلم به جایی نرسید
مثل همیشه
تنها راه امیدی که باقی مانده بود
توسل به واسطه های فیض الهی بود
توی همان حال و هوا
صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه
و
متوسل شدم
به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم
حقیقتاً حال خودم را نمیفهمیدم
با تمام وجود
میخواستم که راهی پیش پای ما بگذارند
و از این مخمصه و مخمصه های بعدی
که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را میگرفت
نجات مان بدهند
در همان اوضاع
یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید
صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید
به من فرمودند:
فرمانده
اینطور وقت ها که به ما متوسل می شوید
ماهم
از شما دستگیری می کنیم
ناراحت نباش

مسیری را که گفتم
همه اش از طرف خانم بود



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های جذاب , داستان های عاشقانه , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , دفاع مقدس , شهید , شهید حسن انتظاری ,
غیبت است ! ( روایتی از دختر گرامی حضرت امام (ره) )
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۰

  آقا همیشه به ما توصیه کردند که مواظب باشیم مرتکب معصیت نشویم. بخصوص در مورد غیبت ... یک روز شنیدم که یکی از خدمتکاران منزل آقا را به خاطر خلافی که کرده بود به زندان برده اند.

روزی خواهرم درباره او سؤالی از من پرسید.گفتم دیگر نیست و این جوری پیش آمده.تا آمدم بگویم، آقا گفتند: « غیبت است» گفتم آخر کار ایشان علنی بوده والآن هم زندان است.

آقا گفتند: « نه او یک کاری کرده و وظیفه آنها هم این بوده که زندانش بکنند، ولی شما نباید آبرویشان را جای دیگری ببرید».

[ برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره) ، ج1، ص59 ]



برچسب‌ها: امام خمینی , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
9 دی
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ | ۱



برچسب‌ها: 9 دی , رهبر , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
مجموعه خاکریز - 1
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ | ۰

داستان اموزنده



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های عاشقانه , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , دوست شهید , شهید حسن انتظاری ,
من شما را می خواستم ، شما من را نمی خواهید!
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ | ۱

  آیت اللّه العظمی بهجت (ره) می فرمودند :

«از آقای حاج آقا حسین قمی شنیده بودم که از منبر دو نفر به خوبی می شود استفاده نمود: یکی منبر آقا سید یحیی (یزدی) و دیگر حاج شیخ غلامرضا یزدی (مشهور به فقیه خراسانی) ما رفتیم پای منبر ایشان استفاده کنیم که دیدیم نظر آقای قمی درست است.» در حالات این عارف وارسته آمده است ، یک بار ایشان پیاده از نجف به کربلا آمدند.

آن موقع، حرم سید الشهدا ، سه در داشت که یکی را دَرِ حبیب می نامیدند. ایشان، جلوی این در، اذن دخول خواندند؛ ولی گریه نکردند. جلوی هر کدام از درهای دیگر اذن دخول خواندند؛ اما گریه نکردند. سپس برگشتند و مقابل دَرِ حبیب ایستادند و گفتند: «ای امام حسین علیه السلام!، من شما را می خواستم که پیاده از نجف تا کربلا آمدم؛ شما من را نمی خواهید و به من اذن ورود نمی دهید؟» این را گفتند و به گریه افتادند.

[در روایات ثابت شده آمده که در اذن دخول حرم سیدالشهدا علیه‌السلام که [شخص بگوید]: « ءاَدخل یا الله، ءاَدخل یا رسول الله، ءاَدخل... » و از تمام ائمه علیهم‌السلام استیذان می‌شود. (بعد در ادامه روایت هست که): «فَإِنْ دَمَعَتْ عَیْنُکَ، فَتِلْکَ عَلامَهُ الاِذْنِ» اگر اشکی از چشم آمد، علامت این است که به تو اذن داده‌اند.»]

[فقیه خراسانی;، الگوی تقوا و تبلیغ ، مبلغان - اسفند 1387 و فروردین 1388 - شماره 113 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام صادق علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ | ۰



برچسب‌ها: شهید حسن انتظاری , ولادت امام صادق , ولادت پیامبر ,
فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده !
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۲

  آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی از علما درجه یک مشهد بودند، زمان طاغوت از من دعوت کردند که برای تدریس روش کلاس داری به مشهد بروم و طلبه های مشهد را آموزش دهم. من خانه قم را دادم و برای یک سال خانه ای در مشهد اجاره کردم. یک عهدی با امام رضا (علیه السلام) بستم که یک سال هرگونه کلاسِ درسی شامل : حوزه ، دانشگاه و دبیرستان در مشهد داشته باشم ، هیچ حقوق و تشکری (از کسی) نخواهم ، در عوض شما از خدا بخواه من آخوند مخلص بشوم.

بعد از سه چهار ماه سر کلاس طلبه ها بودم و هنگام خروج به علت اینکه کلاس شلوغ بود، یکی از طلبه ها مرا دید و جلو تر از من خارج شد، من دوست داشتم که احتراماً به من تعارف کند. در همین لحظه متاثر شدم که بر عَهد خود نبودم و فهمیدم که اخلاص نداشتم. رفتم و گوشه ای از مسجد نشستم و با خود فکری کردم و سپس نزد آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی رفتم و گفتم که یادتان هست که به گفته ی شما به اینجا آمدم، چند ماه نیز تدریس کردم و هیچ حقوقی هم نگرفتم؛ اما امروز فهمیدم خَسِرَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةَ شدم ؛ نه پول گرفتم و نه آخرت را بدست آوردم .

ایشان پرسیدند چرا؟! گفتم چون هنگام خروج دیدم به من تعارف نشد یه جوری شدم به ذوقم خورد . فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده ، ایشان بعد از این داستان شدیدا به گریه افتادند ، آنچنان گریه می کردند که اشک از محاسن ایشان می چکید. رو کردند به من گفتند : برو حرم به امام رضا (علیه السلام ) بگو متشکرم که وسط عمرم به من فهماندی که اخلاص ندارم؛ من دارم گریه می کنم برای خودم، نکنه در 80 سالگی ، دم در، کسی به من محل نگذاره تو ذوقم بخوره !.

[سیدجواد بهشتی، خاطرات محسن قرائتی، جلد 1، موسسه درسهایی از قرآن، بهار 83]



برچسب‌ها: خدایا شرمنده ام , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
حواسم به همه ی آرمان هایت هست (شهید رضا دامرودی)
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۰

 

متن زیر دل نوشته ی همسر شهید مدافع حرم به همسرشه.

خیلی خیلی زیباست .حتما بخونید :

بسم رب الشهدا والصدیقین
دل نوشته ای تقدیم به همسر سبکبالم
غروب بی تو بودن را در حالی بر روی کاغذ می آورم که این قلم توانایی روزهای تنهایی ام را ندارد .
رضای عزیزم سلام :
با بندبند انگشتانم شمارش کرده ام، 84 روز است که از سفر عشق باز گشتی نداشته ای. 
در روز های نبودنت انتظار بازگشت را با انگشتانم شمارش می کردم. اما افسوس که نیامدی و مرا مات و مبهوت تا ابد در انتظارت گذاشتی. 
هر بار که به نبودنت فکر می کنم اشک از چشمانم سرازیر می شود. 
روزی که خبر پر گشودنت را شنیدم با خود گفتم نه ... می آید ... خودش قول داده بود می آید، رضا روی قولش می ماند، قرار نبود نیمه راه یک‌دیگر را رها کنیم. لحظه به لحظه‌ام پر از تپش های قلبی گذشت که قرار بود در انتظار رسیدنت به شماره بیفتد. 
آمدی نه آن‌چنان که رفته بودی . خوابیده بودی. خوابی آرام و ابدی و
 بخواب! آرام بخواب! هوا این‌جا ابری ست. 
زمین جای شما نبود. در چهره ات می توانستم آرامش را ببینم. آرامش این که از  امتحان سر بلند بیرون آمدی. من نیز چون تو خوشحال و راضی هستم که زندگی مان را در راه آرمانت که دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیها و مولایت حسین و اصحاب او بود صرف کردی . تحمل روز های بی تو خیلی سخت است، اما هنگامی که به هدف و مقصودت می اندیشم خود را دل‌گرمی  می دهم که تو در همان راهی که آرزویش را داشتی گام نهادی. خوشا به تو ای کبوتر سفر کرده ام ... . خداوند را سپاس می گویم که در این مسیر، هرچند کوتاه هم‌سفرت بودم و هدیه ای  برایم گذاشتی «یعنی دخترت نیایش».
وقتی به «نیایش» می رسم ... به آرزو هایی که هیچ وقت نرسیده، به بلندی موهایش که دستانت را کم دارد، به دویدن هایش که به آغوش تو نمی رسد. چه آرزو هایی که برایش نداشتی، چقدر دل تنگ بودی، دل‌تنگ بوسیدنش، دل‌تنگ شنیدن قهقه‌ اش، دل‌تنگ چشمانش، دل‌تنگ این که صدایت می کرد «بابا». چقدر خوشحال بودیم روزی که اولین قدم هایش را بر می‌داشت. نگران نباش. می دانم روزی خواهد رسید که درک می کند برای چه رفتی، مولایمان حسین علیه السلام کیست؟ خواهرش بی بی زینب سلام الله علیها کیست؟ خانم رقیه که بابایش را شهید کردند کیست ؟ می داند که تو و دوستان شهیدت در این زمان شده اید« قاسم»، شده اید «علی اکبر » و افتخار می کند که بابایش تو هستی. خواهد دانست که بابایش نمرده بلکه شهید شده و شهید یعنی «به خیر گذشت ، نزدیک بود بمیرد» ... . مردن را همه بلدند ، سعادت می خواهد شهید شوی.

 اما رضا جان! به آرمان هایت می رسم، آن جا که بیرون از مرزت رفتی و جنگیدی که نشان دهی هنوز غیرت هست، هنوز باید از ایرانی ترسید، هنوز مردانه‌گی می ترساند خائنین را . من، حواسم به همه آرمان هایت هست، تا جایی که نفس داشته باشم برای تحقق آرمانت تلاش می کنم . این جا کسانی هستند که درک می کنند نباید رهبرمان تنها بماند. فراموش نمی کنم حتی اگر اسم خود را فراموش کنم ... فراموش نمی کنم بغض نهفته در گلوی «سید علی» را که می گفت: 
« جسم ناقصی دارم . اندک آبرویی دارم . که آن را هم شما به ما دادید ». 
فراموش نمی کنم آن توسلات «امام خامنه ای» به «امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف» را . ما آن بی حرمتی ها را در آن عاشورا ، آن دشمن شاد کردن ها را ، آن بغض «سید علی» را، آن شهیدان مظلوم بسیجی را فراموش نمی کنیم. ما فتنه سال 88 را فراموش نمی کنیم. فتنه های دیگر هنوز در راهند، خدا یاری مان کند تا آگاه شویم و مبارزه کنیم.
 رضا جان! خیلی ها بر سر این خاک با تو پیمان می بندند که ادامه دهنده راهت باشند . خیلی ها حتی شده شده یک عهد کوچک را این‌جا با تو می بندد و شاید تغییر کوچکی در زندگی شان ایجاد کند. همین ها باعث دل‌گرمی من است. 
دعا می کنم برای تو، برای خودم، برای همه، کسی چه می داند شاید خدا دست جمعی نگاه‌مان کرد .
مهربان خدای من! می دانم که تا آسمان راهی نیست، ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است. این دست های خالی به سوی تو بلند می شود. ما بی سلیقه ایم، طلب آب و نان می کنیم، تو خود می دانی ای خزانه‌دار بخشش ها، بهترین ها را برایمان مقدر فرما و ظهور حجتت را نزدیک بفرما .
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ... آمین .
قسم به غیرت مردانه علی اصغر               به درد عشق نخوردن چه ارزشی دارد
هزار سر به فدای غباری از خاکم               وطن نباشد اگر  تن چه ارزشی دارد؟ 

 09/10/94
همسر شهید مدافع حرم بی بی زینب سلام الله علیها ، شهید رضا دامرودی

  منبع: مشرق نیوز



برچسب‌ها: جملات تکان دهنده , داستان های عاشقانه , شهید حسن انتظاری , شهید مدافع حرم , همسر شهید ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون