جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
شهیدی که با یک اذان معجزه کرد + صوت اذان شهید ابراهیم هادی
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ | ۰

☀️در یکی از عملیات‌ها کارگره خورده بود، نزدیک اذان صبح بود و باید کاری می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی‌ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد! با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد می‌زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی‌ها تو رو میزنن، فایده نداشت. تقریباً تا آخر اذان را گفت.

 ☀️با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد ما هم آوردیمش عقب! امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست ناگهان متوجه شدیم تعدادی از سمت عراقی‌ها با پارچه های سفید دستانشان را بالا گرفته و به سمت ما می‌آمدند، اول فکر کردیم حقه باشد اما بعد دیدیم همه آن‌ها به همراه فرمانده‌شان خودشان را تسلیم کردند، فرمانده‌شان را بازجویی کردیم او با گریه می‌گفت به ما گفته‌بودند شما مسلمان نیستید اما وقتی یکی از شما #اذان گفت فهمیدیم شما اهل نماز و شهادت به پیامبرید وقتی موذن نام امیرالمومنین (ع) را برد با خود گفتم ما داریم با برادرانمان می‌جنگیم، من و کسانی که با من هم عقیده بودند تصمیم گرفتیم تسلیم بشیم، بقیه هم برگشتند عقب.

☀️وقتی فهمیدند ابراهیم زنده است همه به دیدارش رفتند ابراهیم حتی کسی را که شلیک کرده بود بخشید بعد از آن فرمانده عراقی به ما کمک های زیادی کرد و بعد ها در یکی از عملیات ها متوجه شدیم عده ای از عراقی‌ها علیه صدام میجنگند که یکی از آنها همان فرمانده‌ای بود که خود را با معجزه اذان ابراهیم تسلیم کرده بود.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۳۵



برچسب‌ها: اسلام , داستان ها آموزنده , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , شهادت , شهید حسن انتظاری ,
مسجد بهلول
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۸ ب.ظ | ۰


می‌گویند : مسجدی می‌ساختند بهلول سر رسید و پرسید : چه می‌کنید ؟
گفتند : مسجد می‌‌سازیم.
گفت : برای چه؟
پاسخ دادند : برای چه ندارد ، برای رضای خدا ..!!

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در ِمسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند و بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی ؟!

بهلول گفت : مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ‌ایم ؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ‌ام خدا که اشتباه نمی‌کند ...!!

:leaves: @hamsafartabehesht



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
چوپان پروفسور
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ق.ظ | ۰

یکی از اساتید دانشگاه ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!...



ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ...

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد...

ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘر به ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ! ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!

منبع: کانال همسفر بهشتی @hamsafartabehesht



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , شهدا , شهید حسن انتظاری ,
خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ | ۱

بهش گفتم:

«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»

گفت:

«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»

همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.

یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین


برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم

گفت:

«ننویسی ها!»

جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:

«مگه چی شده؟!»

گفت:

«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله»

گفتم:

«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست»

گفت:

«نه!!.»

خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری؛(فرمانده لشکر 31 عاشورا)!



برچسب‌ها: بیت المال , جملات تکان دهنده , خاطرات جنگ , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
سیاست کثیف؟؟!!!
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ق.ظ | ۰

خاخام یهودی(مأمورموساد):
باید به قشرمذهبی ایران تلقین کرد سیاست کثیف است و ازآن فاصله بگیرند!
کاری بایدکرد آنها فقط به مراسم عزاداری بروند،وهیچ چیز ازاسلام وسیاست اسلامی ندانند



برچسب‌ها: اسلام , داستان های کوتاه آموزنده , سخن بزرگان , سخنان آموزنده , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
تو نیکی می کن و در دجله انداز
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ق.ظ | ۰

آیت الله سید محمد باقر شفتی درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به اورسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده وگفت:

اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود ایشان نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزار دکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، واو را برخودم ترجیح دادم.

 تو نیکی می کن و در دجله انداز         که ایزد در بیابانت دهد باز

[ اقتباس ازکتاب صدویک حکایت ص 158 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
حقی که همسایه بر گردنم پیدا کرد (شهید حسن طاهری)
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ | ۰

یک شب در خانه هیئت داشتیم. عصر همان روز پدر شهید کمی استراحت کرد بعد با نگرانی از خواب پرید. فهمیدیم خواب دیده. ایشان کمی به اطراف نگاه کرد و گفت : الان حسن اینجا بود بهش گفتم حسن جان امشب هیئت داریم شما تشریف میارید؟!

حسن گفت نه ، امشب باید برم پیش فلانی که یکی از همسایگان قدیم است.

حسن ادامه داد او امروز از دنیا رفته و امشب شب اول قبر اوست این شخص حقی گردن من دارد که باید امشب پیش او باشم

پدر با تعجب گفت آن کسی که حسن می گفت، اهل مذهب و دین و .... نبود. برای همین بهش گفتم حسن جان این آدمی که می گویی اهل دین نبود، او چه حقی به گردن تو دارد؟

حسن لبخندی زد و گفت:

روز تشییع جنازه من ، هوا بسیار گرم بود جمعیت همراه پیکر من از مسجد به سمت منزل آمدند این آقا در جلوی خانه اش ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد.وقتی گرمای هوا و تشنگی مردم را دید یک شیلنگ آب از خانه اش به بیرون کشید و با یک سینی و چند لیوان، به تشییع کنندگان پیکر من آب داد.او همین قدر به گردن من حق پیدا کرده.

پدر حسن بعد از اینکه این حرف را زد از جا بلند شد و گفت باید بروم و ببینم خواب من راست بوده یا نه،منزل آن ها در محله ی دیگری است باید بروم به آن جا ببینم فلانی واقعا فوت کرده؟!

پدر رفت و ساعتی بعد برگشت گفت: بله،وارد محبه ی آن ها که شدم حجله اش را دیدم او همین امروز تشییع شده بود....

شهید حسن طاهری



برچسب‌ها: خاطرات شهدا , خانواده , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , شهدا , شهید , شهید حسن انتظاری ,
شهید مجید خدمت
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ | ۰

آقای ده نمکی (کارگردان فیلم اخراجی ها) در مصاحبه خود می گوید:

دسته اخراجی ها در سال 1366 در جبهه وجود داشت.آن زمان فرمانده گردان می خواست افراد دسته ی اخراجی ها را از جبهه بیرون کند زیرا آن ها مسئول دسته ی خود را کتک زده بودند اما من وساطت کردم و فرماندهی این افراد را پذیرفتم. وی با اشاره به حضور دسته ی اخراجی ها در ارتفاعات شاخ شمیران توضیح داد:

پس از پذیرفتن این دسته به همراه بچه ها به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در روزهای پایانی جنگ ارتش عراق تمام لشکرهای خود را تقویت کرده بود و ما در محاصره قرار داشتیم مجید خدمت و فردی به نام مصطفی عضو این دسته بودند.

مصطفی آن قدر سیگار کشیده بود که سبیلش زرد شده بود او فردی بود که بعد ها در شاخ شمیران به حدی آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون ما آمد و در نهایت مصطفی هدف اصابت گلوله ی سیمینوف دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید مجید هم در همان ها می جنگید و تیری به سفیدران او اصابت کرد و او هم شهید شد اما باید بگویم به لطف خدا و با مقاومت همین بچه ها ارتش عراق هیچ گاه نتوانست به ارتفاعات شاخ شمیران دست یابد.

خلاصه اینکه مجید حسابی توبه کرد او گذشته ی خود را کاملا پاک نموند. مجید مصداق کلام حضرت صادق علیه السلام شد که می فرماید:

هنگامی که بنده ای توبه ی حقیقی کرد خداوند او را دوست می دارد و در دنیا و آخرت گناهان او را می پوشاند و هر چه از گناهان که دو فرشته برای او نوشته اند از یادشان می برد و به اعضای بدنش وحی  می کند که گناهان او را پنهان کنید و به نقاطی از زمین که او در آنجا گناه کرده فرمان می دهد که گناهان او را پنهان کنید. (اصول کافی، جلد 4،صفحه ی 173)

منبع: کتاب تا شهادت، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، داستان منزل بیست و هفتم



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهادت , شهدا , شهید , شهید حسن انتظاری ,
دانشگاه انتظار
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

دانشگاه انتظار بعد از 1200سال همچنان دانشجو می پذیرد ,

متاسفانه این دانشگاه

هنوز 313 فارغ التحصیل هم نداشته است ,

این دانشگاه در تمام شبانه روز از شما آزمون

به عمل می آورد .

مدارک لازم برای ثبت نام :

1. نماز اول وقت

2 . ولایت مداری

3 . دائم الوضو بودن

4 . دلی پر از ثواب و قلبی آکنده ازیاد خدا داشتن



به امید قبولی همه ی ما در این دانشگاه



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
در این شهر فقط غلامرضا گنه کار است!
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ | ۰

  آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی (مشهور به فقیه خراسانی )یکی از اولیای خاص الهی و عالم صاحب نفس بود ، حالات مخصوصی داشتند. وقتی روی منبر دعا می کردند محاسنشان را به دست می گرفتند و دعا می کردند.

درباره استجابت دعاهای ایشان می گویند که : « زمانی در یزد، هفت شبانه روز باران آمد و بسیاری از بناهای خشت و گلی فرو ریخت. مردم به آب انبارها و ساختمانهای آجری پناه بردند. شب هفتم بود که نیمه های شب دیدم ، عمّامه شان را برداشته اند و زیر باران، در وسط حیات ایستاده اند و با صدای بلند تضرع می کنند و می گویند:

«ای خدا! همه مردم به دنبال کسب و کار و اطاعت و عبادت اند. در این شهر فقط غلامرضا گنه کار است؛ اگر این باران برای عذاب غلامرضا است تو او را عفو کن.» خدا شاهد است که پس از نیم ساعت، ابرها به حرکت درآمدند و باران ایستاد.

[فقیه خراسانی;، الگوی تقوا و تبلیغ ، مبلغان - اسفند 1387 و فروردین 1388 - شماره 113 ]

 



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون