جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
شهید بی سَری که حاج قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ | ۰

 أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَةِ عَنِ الاْبْدانِ،   

سلام بر آن سرهای جدا افتاده از بدن ها

 بخشی از زیارت ناحیه مقدسه

سردار حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره‌‌ای گفت که بغض گلویش خود و حاضرین در مراسم را گرفت و به احتمال زیاد این خاطره از شهید عزالدین باشد:

 

نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش می‌گوید، با توجه به خوابی که دیده‌ام این آخرین ناهاری است که باهم می‌خوریم، مادر اجاره تعریف خواب را نمی‌دهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. 2 شب است که خواب می‌بینم که روی سینه‌ام نشسته‌اند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد می‌زنم  با ترس از خواب بیدارمی شوم و بار دیگر به خواب می‌روم. این‌بار حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیده که به من می‌فرمایند:

عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت

برای مشاهده ی نامه ی مادر شهید ذوالفقار به فرزندش و مطالب تکمیلی به ادامه مطلب مراجعه کنید...



برچسب‌ها: حرم حضرت زینب , سیدالشهدا , شهید بی سر , شهید بی سَری که حاج قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد , شهید عزالدین , قاسم سلیمانی ,
خاطرات شهید محمد معماریان از زبان مادر شهید
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۴۰ ق.ظ | ۰

مادر شهید محمد معماریان داشت پسرشو بدرقه میکرد، محمد آخرین باری بود که می اومد خونه، اومده بود خداحافظی، اینبار خیلی بزرگتر شده بود، چه افتخاری این مادر به این بچه می کرد، تازه به سن 16 سالگی رسیده بود و صداش داشت یه کم مردونه میشد، با همون صدای خروسکیش گفت: مامان میشه من با شما یکم تو خلوت صحبت کنم؟

مادر گفت: آره پسرکم بگو، محمد گفت: مادر از خدا برات صبر میخوام و ازت میخوام خوب به حرفام عمل کنی و مخالفت نکنی. مادر: داری دلمو می لرزونی، مگه چی شده پسرم؟ 

محمد ادامه داد: میشه اینبار شما لباسام رو تو ساکم بذاری، میخوام تو این مدت باقی مونده عطرتو داشته باشم؟ مادر با صدای لرزون و چشمای منتظر و ملتهب گفت: باشه پسرم، باشه مادر.

 

محمد گفت: مادر قبول کن هر اومدنی یه رفتنی داره، من اینبار اومدم شما رو ببینم و برم، دل پدرم نازکه نتونستم باهش در این مورد صحبت کنم، مامان افتخار کن که تو یه مرد بار آوردی، افتخار کن که پسرت شهید میشه. صدای قلب مادر و فرو بردن بغض ... . محمد ادامه داد: مامان خوب منو نگاه کن، دیگه محمدتو نمی بینی. مامان خوب به قدو بالام نگاه کن. مامان نکنه گریه کنی و دل دشمنمو شاد کنی، مامان خودت منو تو قبر بذار، بذار برای آخرین بار حضور دستاتو حس کنم ولی مامان جون محمدت بیتابی نکن. خودتو جای حسینی بذار که علی اکبرشو میفرستاد میدون جنگ.

 

مادر دیگه رمقی نداشت، از خانوم همسایه خواسته بود بیاد و محمد رو از زیر قرآن ردش کنه. محمد بار سفرش رو بست و تو حیاط منتظر مادر بود، خانوم همسایه میگه: بیا محمد جان از زیر قرآن رد شو، سفرت بی خطر ان شاالله. اما چشمای محمد دنبال مادرش میگرده، صداش میکنه، مگه میشه دل مادر طاقت بیاره و آخرین صدای محمدش رو جواب نده، ولی دوست نداشت محمد اونو ببینه و تو دلش مردد بشه از رفتنش، نمیخواست جلوی محمد بیتابی کنه. محمد اصرار میکرد و مادر بالاخره قبول کرد. دستش دیگه نمی رسید قرآن رو روی سر محمد ببره، محمد خم شد، قرآن رو بوسید و بوسه ای هم به دست مادر زدو رفت. مادر دیگه طاقت نداشت، محمد میرفت و به پشت سرش نگاه میکرد و ... مادر اومد تو و نفس نفس میزد، محمد برگشت و دوباره مادرشو صدا کرد. چشمای زن دیگه سو نداشت، نگاش کرد. محمد: مامان واسه آخرین بار به قدو بالای محمدت نگاه کن. مامان به من نگاه کن، دیگه این قدوبالا رو نمیبینی، مامان ... 

شهید محمد معماریان

 خاطره ای به روایت مادر شهید محمد معماریان: 

محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم.  
یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم.  

بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. 

 بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. 

 بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی امام حسین علیه السلام رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده.  

عد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»شال شهید معماریان
مراسم داشت تموم می شد که یه دفعه دیدم که اون شال، دست یکی از بچه های مسجده و می خواد به کسی نشون بده. بله! تا اینجای ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس کردم..
این شال بوی خوشی داشت که در عرض چند دقیقه ای که از شیشه درش آوردند، کلّ فضا رو معطر کرد و چه عطری؟! هرگز چنین بوی خوشی رو تا به اون روز استشمام نکرده بودم. بچه های مسجد می گفتند: ما بیست ساله که این شال رو زیارت می کنیم، اما این بو، حتی ذره ای هم تغییر نکرده...
و خداوند چنین مقدر کرده بود تا یه جلوه دیگه از کرامات شهداء رو به چشم ببینم.
یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد شهیدان است.
       یاد شهیدان است.



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , داستان های آموزنده , شال , شهید حسن انتظاری , شهیدی که مادرش را شفا داد , محمد معماریان ,
یاد نمودن امام حسین علیه السلام بعد از نوشیدن آب
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۰ ق.ظ | ۰

محمد بن جعفر رزّاز از کوفی از محمد بن الحسین، از خشاب، از علی بن حسان، از عبد الرحمن بن کشیر، از داود رقی، وی می گوید:

در محضر مبارک امام صادق علیه السلام بودم، حضرت آب طلبیدند و زمانی که آب را نوشیدند دیدم در حضرت حالت گریه پیدا شد و دو چشم آن حضرت غرق اشک شد سپس به من فرمودند:

ای داود خدا قاتل حسین علیه السلام را لعنت کند، بنده ای نیست که آب نوشیده و حسین علیه السلام را یاد نموده و کشنده اش را لعنت کند مگر آنکه خداوند منان صد هزار حسنه برای او منظور می کند و صد هزار گناه از او محو کرده و صد هزار درجه مقامش را بالا برده و گویا صد هزار بنده آزاد کرده و روز قیامت حق تعالی او را با قلبی آرام و مطمئن محشورش می کند.

محمد بن یعقوب، از علی بن محمد، از سهل بن زیاد، از جعفر بن ابراهیم حضرمی، از سعد بن سعد مثل همین حدیث را نقل کرده است.

کتاب کامل الزیارات. باب 34

چون مرگ یوسف رسید ، شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و حمد و ثنای الهی گفت و سپس آنها را از سختی آینده آنان خبر داد و گفت در این سختی مردان را بکشند و شکم زنان آبستن را بدرند و کودکان را سر ببرند تا خدا حق را در قائم از فرزندان لاوی بن یعقوب ظاهر کند ،دوره غیبت و سختی بنی اسرائیل فرا رسید و مدت چهارصد سال در انتظار به سر بردند و چون کاسه صبر مردم لبریز گشت به سراغ دانشمندی رفتند که در هنگام سختی به گفته های او دلخوش بودند . او مردم را به بیابانی برد و از نزدیک بودن ظهور برای آنها صحبت کرد . در آن هنگام موسی علیه السلام بر آنها وارد شد و فرمود که امیدوارم خدای عزوجل فرج شما را زودتر برساند و سپس از دیده ها غایب گشت .                                                                                     

مردم در این مدت بی تاب شده بودند و بی صبرانه ظهور منجی خود را از خداوند طلب می کردند . باز در بیابانی به حضور دانشمند رسیدند . او به مردم اعلام کرد که خدای عز و جل به او وحی کرده است که چهل سال دیگر به موسی مأموریت خواهد داد تا برای نجات بنی اسرائیل اقدام کند . همه گفتند خدا را شکر ، پس خداوند فرمود به آنها بگو به خاطر شکری که به جا آوردند فرج موسی سی سال دیگر فرا خواهد رسید . مردم گفتند هر نعمتی از خداست و ما بر نعمتهای بی کران خدا شاکر و سپاسگزاریم و خدا فرمود که غیبت را تا ده سال کم کردم . مردم گفتند جز خدا کسی خیر و صلاح برای ما به ارمغان نمی آورد . و خداوند اراده فرموده بود که آنان را بیازماید و چون از این آزمون سربلند بیرون آمدند خداوند فرمود به آنان بگو از جای خود حرکت نکنید که هم اینک اجازه فرج شما را دادم و در آن لحظه بود که موسی علیه السلام بر آنان وارد شد.

درسته.اگر بنی اسرائیل با فقر و گرسنگی دست و پنجه نرم میکردن امروز فقر فقط یه قطره از سیلاب مشکلات انسان قرن بیست و یکمی ست.

-روایتی ست از حضرت رسول صلوات الله علیه که میفرمایند امت من نعل به نعل و ذراع به ذراع جا پای قوم بنی اسرائیل میذارن.

_و روایتی هست از امام صادق علیه السلام که فرمودند همونطور که قوم بنی اسرائیل دعا کردن و خدا به واسطه ی دعای آنها 170 سال از غیبت حضرت موسی کم کرد.اگر شما هم دعا کنید خدا فرج مهدی ما را میرساند وگرنه این امر تا آخرین لحظه به تاخیر میفتد.

 ما داستان حضرت موسی  و قوم بنی اسرائیل رو بهانه کردیم تا داستان شیرین ظهورشما رو روایت کنیم یاصاحب الزمان!

اما تو کجا موسی کجا؟؟؟

اگر موسی 600هزار بنی اسرائیلی رو نجات داد,تو منجی میلیاردها انسانی.

اگر موسی با یک فرعون در افتاد,تو با همه ی فرعون ها رو در رو می شوی.

اگر موسی 40سال در غیبت بود ؛تو 1179سال است که در غیبتی.

و اگر منتظران موسی با دعا و درخواست ظهور اورا پیش انداختند چرا ما اینچنین نکنیم؟؟؟

 حالا ماییم و دوانتخاب.انتخاب با همین روال ادامه دادن و سختی کشیدن و تحمل کردن و یا انتخاب یک صدا و یک دل با هم منجی رو خواستن.

اگر انتخاب دوم رو میکنید بسم الله ...

خواندن صد لعن و صد سلام زیارت عاشورا :
حتی الامکان سعی شود که زیارت عاشورا به صورت کامل و به همراه صد لعن و صد سلام ختم گردد و لی در صورت عدم امکان به هر دلیل، می توانید  طبق روایات بزرگان عمل کرده و زیارت عاشورا را به این صورت که در ادامه گفته می شود بخوانید. در قسمت لعن فقط عبارت " اللهم العنهم جمیعا " را صد بار تکرار نموده و در سلام ها یعنی صد مرتبه دوم، فقط عبارت " السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین " را صد مرتبه تکرار نمایید و بقیه زیارت عاشورا را یک بار بخوانید.
بهتر است بعد از زیارت عاشورا دعای علقمه نیز خوانده شود. 

زمان قرائت زیارت عاشورا در طول روز :عزیزانی که توفیق شرکت در این استعانت و ختم همگانی را نموده اند می توانند در هر ساعتی در طول روز که فرصت نمودند زیارت عاشورای روزانه خود را قرائت نمایند . ولی بر اساس آداب وارده در باب ختومات بهتر آن است که زمان ثابتی را در طول روز مشخص نموده و در آن ساعت اقدام به قرائت زیارت عاشورای خود به نیت تعجیل در فرج مصلح کل عالم حضرت مهدی عج الله تعلی فرج الشریف نمایند ( بعد از یکی از نماز های یومیه خصوصا نماز صبح ارجحیت بیشتری دارد )

 



برچسب‌ها: آب , حضرت موسی , ختم زیارت عاشورا , دعا برای ظهور امام زمان , عاشورا , منجی , و قوم بنی اسرائیل ,
گریه بر امام حسین علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

هر چه از عشق و علاقه حسن به اهل بیت بگوییم، کم گفته ام. یادم هست عید سال 1360، بعد از عملیات طریق القدس، در منطقه نیسان، همه زیارت عاشورا خواندیم. همین که السلام علیک خوانده شد، تا اتمام دعا، یعنی در ذکر سجده حسن فقط گریه کرد. چنان اشک می ریخت که ما، از اشک و ناله او، به گریه افتاده بودیم. 

 

عشق و علاقه به اهل بیت علیهم السلام در وجودش موج می زد و توسل به آن بزرگواران سرلوحه کارهایش بود. با تمام وجود در راه اسلام و انقلاب قدم بر می داشت. بارها به ما می گفت :

هر مشقتی می کشید، برای اسلام باشد نه برای دل خودتان

راوی: حاج کاظم میر حسینی یکی از دوستان شهید انتظاری



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , روضه , شهید حسن انتظاری , کاظم میرحسینی , گریه بر امام حسین ,
110 گناه روزمره - قسمت 5
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ق.ظ | ۰

شرمنده ام حسین ...

۲۱- از اینکه حق والدینم را ادا نکردم .

۲۲- از اینکه شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم.

۲۳- از اینکه زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.

۲۴- از اینکه حرف حق برایم شنیدنش مشکل بود و من از اینکه نشان دادم کاره ای هستم. خدا کند که پست و مقام پستتان نکند.

۲۵- از اینکه برخود چیزی را پسندیدم و بر بنده ات نپسندیدم.

ادامه دارد...



برچسب‌ها: امام حسین , جملات فلسفی کوتاه , جملات کوتاه و آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
110 گناه روزمره-قسمت 6
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ق.ظ | ۰

حضرت صادق علیه السلام فرمود: که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداى عزوجل می فرماید بعزت و جلالم سوگند من بنده اى که بخواهم رحمتش کنم از دنیا بیرون نبرم تا اینکه هر گناهى کرده است (عوضش را) یا بوسیله بیمارى در تنش ، یا بتنگى در روزیش ، یا با ترس و هراس در دنیایش ، و اگر باز هم چیزى بماند مرگ را بر او سخت کنم ، و بعزت و جلالم سوگند بندهاى را که بخواهم عذاب کنم از دنیا بیرون نبرم تا هر کارى نیکى انجام داده (عوض کاملش ) را باو بدهم : یا بفراخى در روزیش ، و یا بسلامت در تنش ، و یا بآسودگى خاطر در دنیایش ، و اگر باز هم چیزى باقى ماند مرگ را بر او آسان کنم .  

منبع: اصول کافى جلد 4 صفحه  180 

  

 خدایا مرا ببخش...

26- از اینکه منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم غافل از اینکه تو بهتر از دیگران مینویسی و با حافظه تری. 

27- از اینکه سعی داشتم کار بدم را در جمعی توجیح کنم با اینکه می دانستم غلط است. 

28-از اینکه در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را در آوردم. 

29- از اینکه رسوا شدن در دنیا برایم دشوارتر از رسوا شدن در آخرت بود. 

30- از اینکه حق زیبایی هایی که تو آفریدی (حق زیبایی ها: تعریف کردن از آن هاست) را ادا نکردم. 

ادامه دارد...



برچسب‌ها: اصول کافی , توبه , جملات فلسفی کوتاه , جملات کوتاه و آموزنده , حدیث , گناه ,
برای محرم آماده شدید؟
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۴ ق.ظ | ۰

حسن روحیات عجیبی داشت علاقه ی عجیبی به سید الشهدا علیه السلام داشت. محرم هر سال در هر منطقه ای بود ، سفارش می داد از یزد کتیبه بیاورند. دور تا دور سنگر را کتیبه می زد. تال ( سینی های کوچکی که در مراسم ها برای پذیرایی چای استفاده می کنند) و استکان نعلبکی می آورد. پرچم می زد، فضا را مثل حسینیه ها و مساجد می کرد.

می گفتیم: حسن آخه تو چه اصراری داری کتیبه بیاوری و پرچم عزاداری بزنی! این جا همه عاشق سید الشهدا علیه السلام هستند.

می گفت : نه، سنت های محرم باید حفظ شوند.

چند جعبه مهمات روی هم می گذاشت، پتویی روی آن می انداخت و منبر درست می کرد. به روحانیون مستقر در منطقه ( چون در تمامی مناطق روحانیون همراه دیگر برادران حضوری فعال داشتند) می گفت: منبر بروید

به بچه ها هم سفارش می کرد از واحد های مختلفی چون ، اطلاعات، تدارکات، طرح و برنامه ریزی و ... هیئت سینه زنی درست کنند و موقع روضه خوانی وارد سنگر شوند. بچه ها هم چون دوستش داشتند و می دانستند با خلوص نیت این کار ها را انجام می دهد از هر واحد ، چند نفر ده ، پنج ، یا بیست نفر هر چند نفری که بودند به صورت هیئت سینه زنی وارد می شدند و نوحه خوانی می کردند و حسن عجیب برای سید الشهدا می گریست. من ندیدم برای کسی یا چیز دیگری بدین صورت گریه کند. زار زار گریه می کرد.



برچسب‌ها: روضه , شهید حسن انتظاری , محرم , کتیبه , گریه بر امام حسین ,
شهید ابوالفضل عباسی
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ق.ظ | ۰

در رشت یک اتاق نقلی اجاره کردیم که دوازده متر هم نمی شد. تخت سفری یک نفری را یک طرف آن گذاشتیم. دوتا فرش کوچک را کنار هم پهن کردیم و چراغ والور هم در گوشه ای دیگر روشن بود. باید روی همین چراغ آشپزی می کردم. خدایا من که اصلا آشپزی بلد نبودم.چه قدر غذاها بد مزه و خراب می شد و او به رویم نمی آورد؛حتی تعریف هم میکرد. وقتی گریه می کردم، با ملایمت در آغوشم می گرفت و دلداری  ام می داد:

- نه، نازی، دست پختت خیلی هم خوشمزه هست.

غذاهایی را که حتی خودم حاضر نبودم به آن ها لب بزنم، با کمال میل می خورد.

-چرا غذاهای من مثل غذاهای مامان خوب نمیشه؟

-خیلی هم خوبه،درست مثل غذاهای مامانت.

- پس چرا خودم نمیتونم بخورم؟

-برای اینکه بد سلیقه ای.

هیچ وقت نگفت سعی کن بهتر آشپزی کنی. حتی یک بار از خوردن غذاهای شور و بی نمک و شلم شوربای من گله نکرد.

... نامه آخر نسبت به قبلی ها طولانی تر و متفاوت تر بود و بیشتر احوال پرسی کرده بود:

نازی جان سلام!سلام به روی ماهت؛ سلام به آن چشمان قشنگت.امیدوارم که خوب باشی و همیشه خوشحال و تندرست باشی. نازی نمی دانی چقدر دوستت دارم. بالاتر از هر آن چه فکر کنی عاشقت هستم. هر لحظه جلوی چشمانم مجسم هستی و همیشه در فکر و خاطرم هستی و هر لحظه صدای شیرین و حرف های زیبای تو به خاطرم می آید.

لحظه به لحظه فکرم و یادم در پیش تو و همیشه با توست. از صبح که بیدار می شوم و هر شب که به خواب می روم با تو هستم، با تو عاشقم ، با تو عزیزم و با تو دلبندم.

با تو در آشپزخانه ، با تو در خانه و با تو در هر جا که باشی با تو هستم....

... ان شاالله اگر خدا بخواهد بعد از آقای صاحبدل من به مرخصی می آیم. راستی داشت یادم می رفت. نازی جان بچه ها، بچه ها ی قشنگم را از طرف من ببوس. در پایان خیلی خیلی دوستت دارم.

قربانت ابوالفضل - ۲۵/۱/۶۰

راوی: همسر شهید ابوالفضل عباسی، روایت شده در کتاب نیمه ی پنهان ماه

بقیه عکس ها در ادامه مطلب...



برچسب‌ها: دفاع مقدس , زندگی نامه ابوالفضل عباسی , شهید ابوالفضل عباسی , نیمه پنهان ماه ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون