تنها زن تیم اطلاعات عملیات شهید همت

«اولین مجروحیت من بر می‌گردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچه‌های رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقی‌ها به گروه امدادی، بی‌سیم زدند که آمبولانس اعزام کنند؛ ولی آمبولانس به مأموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد، راننده آنقدر خسته و زخمی بود که نمی‌توانست دوباره اعزام شود؛ برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم.وقتی به آنجا رسیدم، با صحنه تکان دهنده‌ای روبرو شدم. همه بچه‌ها شهید شده بودند و آن‌هایی هم که نفس می‌کشیدند، آنقدر خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمی‌آمد. 

در این میان یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی داشت و من به هر زحمتی بود او را سوار آمبولانس کردم. رزمنده زخمی به زحمت لب‌های خشکیده‌اش را تکان داد و گفت: امدادگر ... گفتم: بله. بعد گفت: راننده آمبولانس ... گفتم بله منم. بعد بیهوش شد. همین لحظه یکی از رزمنده‌ها که جان سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون می‌آمد، جلو آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسید. من رانندگی می‌کنم.
از بد حادثه راننده آمبولانس مسیر برگشت را فراموش کرد و با وجود اینکه نباید چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد، این‌کار را انجام داد که با روشن‌شدن چراغ آمبولانس، عراقی‌ها ما را به گلوله و خمپاره بستند. آنقدر آتش زیاد بود که صدای خودم را نمی‌شنیدم. فقط احساس کردم شکمم می‌سوزد.وقتی به بیمارستان پتروشیمی رسیدیم، آنقدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدند برای بیرون آوردن ما درب آمبولانس را اره کنند. وقتی درب آمبولانس باز شد دکتر گفت: «این خواهر که متعلقات شکمش روی زمین ریخته ...». آن وقت بود که بیهوش شدم.

بعد مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و روده‌هایم را به داخل شکم برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند. وقتی مرا به اتاق عمل منتقل کردند، علائم حیاتی من از کار افتاد و به علت کثرت مجروحین مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کردند.
نمی‌دانم چند روز طول کشید، ولی روزی که می‌خواستند شهدا را به داخل خودروی حمل شهدا منتقل کنند، دیدند نایلونی که مرا داخل آن پیچیده بودند بخار کرده است. سپس مرا به سرعت به داخل بیمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در بیمارستان می‌گفتند: دکتر وقتی که دوباره شما را دید، گفت: چرا دوباره این شهید را اینجا آوردید؟ و مسئولین حمل شهدا گفتند: آقای دکتر ایشان زنده‌اند! پزشکان که خیلی خوشحال شده بودند، مرا به اتاق عمل منتقل کردند» ... 

 

 این جریان اولین مجروحیت زنی است  به نام خانم آمنه وهاب زاده امدادگر دیروز و جانباز 70 درصد شیمیایی امروز است. امدادگرخط مقدم سال های جبهه و جنگ که بخاطر تسلط به زبان عربی در بعضی از عملیات های شناسایی برون مرزی بعضی از فرماندهان همچون همت را همراهی می کرد. او در دوران جنگ تحمیلی 4 سال جنوب بود و نه ماه غرب بود.
زنی که وقتی توی عملیات والفجر یک در منطقه فکه دشمن بعثی لعین، منطقه را زیر آتش بمباران شیمیایی می‌گیرد ماسکش را از صورت بر می‌دارد و بر صورت مجروحی که در حال مداوایش است می‌گذارد تا شیمیایی‌شدن را به جان بخرد، اما جان انسان دیگری را نجات بدهد ... حالا هم امروز خودش با عوارض دردناک « گاز خردل شیمیایی» دست و پنجه نرم می‌کند، اما هیچ ادعایی ندارد ... می‌گوید: « از کسی هم انتظار ندارم. وظیفه ای بوده که انجام دادم» ... 

به گزارش واحد مرکزی خبر آمنه وهاب زاده امدادگر بود ولی اگر پیش می آمد اسلحه هم به دست می گرفت.