جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
عطش ( شهید سید حمید میرافضلی)
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ق.ظ | ۰

ساعتی گذشت. بیشتر افرادی که برای سید احترام قائل بودند داشتند نافرمانی می کردند! تشنگی فشار آورده بود. کار به جایی رسید که چند نفری می خواستند برای جرعه ای آب بروند تسلیم عراقی ها شوند!

همه ی چشم ها ملتمسانه رو به سید بود. یک نفر بلند شد برود خود را تسلیم عراقی ها کند. او دوست صمیمی سید هم بود. او آهسته آماده شد که از کانال بیرون برود.

یک باره سید جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش زد! تهدیدش کرد که اگر برود، با گلوله او را می زند! اما او اصرار داشت تا برود،شاید جرعه آبی نصیبش شود.تشنگی فشار زیادی به او آورده بود.

سید سیلی دوم را محکم تر زد و گفت:جرئت کن فقط یک کلام،یک کلام دیگر بگو تا همین جا بکشمت! می خواهی بروی عراقی ها آبت بدهند بعد خلاصت کنند،خودم خلاصت می کنم.آن بنده خدا ترسید و نرفت. آن ها بهترین نیروهای سید بودند و سید مجبور بود برای حفظ جانشان خشونت به خرج دهد.

ظهر که شد مختصر آب باقی مانده هم تمام شد. همه تشنه و گرسنه بودند.گرمای مرداد بیداد می کرد. ظهر فقط یک قمقمه آب باقی مانده بود که بچه ها هر کدام زبان خود را با آن تر می کردند و میدادند نفر بعدی.

شهید سید حمید میرافضلی

در یک فرصت مناسب سید گفت پشت سر من بیایید! هر کاری گفت انجام دادیم. توی مسیر خیلی از بچه ها انرژی شان تمام شد و از گروه جا ماندند!در آن بیابان کمی راه رفتیم تا به یک چاه رسیدیم. سید مدتی قبل و هنگام شناسایی آن را دیده بود.

چفیه ها را بستیم به هم تا یک ریسمان بلند شد. یک کلاه آهنی هم بستیم به سرش و انداختیم توی چاه.بچه ها هر کدام چندتا کلاه آهنی آب کشیدند بیرون و سیراب شدند.

پس از مدتی افرادی که جا مانده بودند به ما پیوستند. اما وقتی برای آن ها آب بردیم با تعجب دیدیم سیراب هستند!

می گفتند: ما در حال جان دادن از تشنگی بودیم که شنیدیم یک نفر با صدای آرام صدایمان می زند! این صدا می گفت:اینجا آب است این طرفی بیایید. اول شک کردیم که احتمالا تله باشد یک نفر با احتیاط به آن سمت حرکت کرد و فدایی همه شد.

چند دقیقه بعد به آن محل رسید.او دیده بود که یک گالن بیست لیتری آب خنک آنجاست! کسی هم در اطراف آن نیست! او احتمال داد که شاید اب مسموم باشد تا از آن بنوشد و ... به هر حال از آن نوشید. بعد از اینکه اطمینان از اینکه آب مسموم نیست و تله ای در کار نیست بقیه را صدا زد.ما هم خود را به اینگونه سیراب کردیم و به سمت شما آمدیم...

منبع: کتاب پابرهنه در وادی مقدس، زندگی نامه و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی. انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

شهید سید حمید میرافضلی



برچسب‌ها: امدادهای غیبی , انتشارات شهید ابرهیم هادی , تشنگی , خاطرات جنگ , دفاع مقدس , سید پا برهنه , شهید سید حمید میرافضلی , عطش ,
110 گناه روزمره- قسمت 11
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

پرونده گناه مرا کم مرور کن آقا. خودم به حال خودم گریه میکنم از اینکه...

51. از اینکه در صدد نبودم که دو نفر را بهم رسانم بلکه از دعوا، قهر و نفاق آنها خوشحال شدم.

52. از اینکه بر کوچکتران بزرگسالاری کردم.

53.از اینکه در کار دیگری تجسس کردم و دوست داشتم از حرف ها و یا اسرار آنها سر در بیاورم.

54.از اینکه از خودم تعریف کردم.

55.از اینکه در مقابل قویتر از خودم متکبرترین و در مقابل ضعیف تر از خودم متواضع ترین نبودم.

الهی العفو

از امام محمدباقر علیه السلام منقول است که کلماتی که آدم به آنها تکلم کرد و توبه اش قبول شد این کلمات بود:

اللهُمَ لا اِلهَ اَنْتَ سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ اِنّی عَمِلْتُ سُوءاً وَ ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرْلی اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ اِنّی ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرلی اِنَّکَ اَنْتَ خَیْرُ الْغافِرینَ.

ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها  ، روز دختر  و آغاز هفته ی کرامت را  به همه ی دوست داران  اهل بیت تبریک می گوییم.



برچسب‌ها: الهی , توبه , حدیث , شهید حسن انتظاری , گناه ,
متن روضه امام جعفر صادق از زبان مرحوم کافی
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ | ۰

آجرک الله یا بقیه الله

شهادت جانسوز امام جعفر صادق علیه السلام رو به تمام شیعیان و محبان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم. بفرمایید روضه...

منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق علیه السلام را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد.

امام صادق علیه السلام پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید.

اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق علیه السلام افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق علیه السلام با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد.

یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق علیه السلام  را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید.

منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم  پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.

 می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش  یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب سلام الله علیها آمد. زینب سلام الله علیها با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین علیه السلام را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند.   لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.



برچسب‌ها: امام جعفر صادق , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , روضه , شهید حسن انتظاری ,
خوابی که همسر شهید هسته ای دیده بود (احمدی روشن)
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰
خوابی که همسر شهید هسته ای دیده بود (احمدی روشن)

 به نقل ازعمار ذابحی، خاطره‌ای را از قول همسر شهید مصطفی احمدی‌روشن – از شهدای هسته‌ای کشورمان – منتشر کردیم.

 این خاطره چنین نقل شده است:

«باران

سر قبر نشسته بودم …

باران می‌آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی‌ روشن …

از خواب پریدم

مصطفی ازم خواستگاری کرده بود ولی هنوز عقد نکرده بودیم.

بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم

زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره …

ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شهید می‌شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت: سی سالگی

باران می‌بارید شبی که خاکش می‌کردیم …»



برچسب‌ها: خواب همسر شهید احمدی روشن , داستان های کوتاه آموزنده , شهید احمدی روشن , شهید هسته ای , مطالب خواندنی و جالب ,
راهکار جالب شهید انتظاری به رفیق بازاری خود برای رهایی از دست شاه و فرح!
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۰

به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّه «  گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دوره ابتدایی را در مدرسه شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دوره متوسّطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .

 

 می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....

از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم که دیگر مستقل شده بودم و پدرم مغازه‌اش را به من داده بود. من تازه مغازه‌مان را سفید و قفسه‌بندی کرده بودم و پشتی و بالشت می‌فروختم.

 

 رئیس اتحادیه‌ی صنف ما آمد و گفت: شما اگر می‌خواهی پروانه کسب بگیری، باید عکس فرح و شاه را بزنید اینجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عکس فرح و یکی عکس شاه را گرفتم و بالای سر مغازه زدم.

 این عکس یکی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانیت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بیا مسجد، ‌کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: این چه عکسیه که بالای سر مغازه‌ات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، کسب و کارمان را عوض کردیم،
مسئول اتحادیه گفته اگر پروانه کسب می‌خواهی، باید این عکس را بزنی.

 آقا سید جواد گفتند: نمی‌دانی با این‌ چیزها برکت از مغازه‌ات برداشته می‌شود! زن بی‌حجابی که چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمی‌شه! گفتند: همین که به تو می‌گویم! زود برو این عکس را پائین بیار! گفتم: چشم.

 آمدم به مسئول اتحادیه صنف گفتم: این چی بود که تو دادی زدیم! گفت: چرا؟ گفتم که بابام - نگفتم آقا - جنگم کرده، چرا این کار را کردی؟

گفت: من، تازه روز چهارم آبان که شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استادیوم ورزشی با عکس شاه و... . باید بیایید! اگه شرکت نکنید، من خودم مؤاخذه می‌شوم، شما هم نمی‌‌تونید، پروانه بگیرید! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من این عکس را نمی‌توانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده دیده و هر جوری هست به عکس دست نزن!

 حالا از این طرف گیر افتادم که باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!

 

 خدا رحمتش کند، شهید انتظاری را، همکلاسی و دوست بودیم. به او گفتم: ماجرا این است! چه کار کنم؟ گفت: من یک کاری یادت می‌دهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازه‌ات، سقف قسمتی که عکس را زدی سوراخ ‌کن و یک خورده آب ول کن پائین. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عکس‌ها گل‌آلود می‌شود و خودبه‌خود می‌آیند جمع می‌کنند. حالا کی آب ریخته؟ نمی‌دونم! پشت بام سوراخ شده، یک کسی حالا... .

 عکس را چسبانده بودم تیزی سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، یک میله برداشتم و با چکش سوراخ کردم. یک منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سریع در رفتم که پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم می‌کنم!

 صبح که شد از همه همچراغ‌ها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغ‌ها گفتم: یک کسی آمده سقف مغازه را سوراخ کرده و آب ریخته داخل مغازه، شاید می‌خواسته سرقتی - چیزی کنه! عکس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پیش مسئول اتحادیه گفتم که جریان این طور شده! آب ریخته روی عکس‌ها، حالا چی کارش کنم؟ گفت: عکس را بردار و لوله کن، بگذار کنار، جایش را درست کن و به جای آن عکس‌ها، یکی دیگه عکس برات میارم بذار!

 

 عکس را آوردم پایین و لوله کردم و گذاشتم کنار و جایش را هم سفید نکردم و یک مدت همین طور گذاشتم باشه که این بنده خدا هر وقت می‌آید، ببیند که جایش را درست نکردم تا عکس نزنم.

 بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت کردم! گفتند: قسم یاد کرده بودم تا این عکس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته می‌شه و صاحبش آدم مذهبی است، نباید این کارها بشه! تو حتی باید مانع دیگران بشی. شما برو یکی آیت‌الکرسی بزن همون قسمت تا دیگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایی که کلام خدا و قرآن هست، عکس زن نباید باشه! گفتم، چشم و رفتم یک تابلو آیت‌الکرسی گرفتم و شیشه کردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! دیگر نه کسی حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چیز تمام شد و رفت.»

منبع: یزد رسا، فاطمه اکبر زاده

 



برچسب‌ها: حجاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , زندگی , شهید حسن انتظاری ,
شعری در وصف شهید حسن انتظاری
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ | ۰

شعر زیر توسط یکی از دوست داران شهید حسن انتظاری سروده شده است. ابتدای هر بیت برگرفته از نام و یا نام خانوادگی همسر شهید و خود شهید انتظاری است. اگر حروف قرمز را در کنار یکدیگر قرار دهید نام و نام خانوادگی شهید انتظاری و اگر حروف سبز را در کنار هم قرار دهید نام و نام خانوادگی همسر شهید انتظاری مشخص خواهد شد.

 

ماهی عیان بودی عزیز از من نهان گشتی دگر

حسنت ز حد بیرون شده اینک ندایت می کنم

رستی از این دنیای دون جستی بقای روح خود

سوی خدا پرّان شدی جان را غلامت می کنم

ضوء و ضیاء تو شده روشنگر راه خدا

نزد همه دوستان وصف صفاتت می کنیم

یوسف شدی در حسن  خلق خنده به روی تو نخفت

از یاد آن خوش خلقیت یاد پیامت می کنیم

هم رهنمای من بدی هم سالک راه خدا

نوری بُدی در خانه ام هر شب صدایت می کنم

ای یار و ای دلدار من ای مرغ خوش الحان من

تو شاهدی تو حاضری من عزم  راهت می کنم

عارف صفت گشتی شهید هجران تو بر من رسید

ظرف دلم اندوه دید با چشمان اشکبار هر شب نگاهت می کنم

یک لحظه چون یادت کنم دل پر از خون می شود

این را صلاح دانم بحق هر لحظه یادت می کنم

اسب خیال من عجب با تو پرد درهر زمان

رودی که شادان می روی قصد مقامت می کنم

نوری شدی ای جان من رفتی تو ای جانان من

یزدان نگهدارت شده ابلاغ راهت می کنم



برچسب‌ها: شعر , شهید , شهید حسن انتظاری , همسر شهید ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون