نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۶ ب.ظ
| ۰
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۴ ق.ظ
| ۰
مادر بزرگ که آماده می شد، صدایش می زد:
مهدی! بریم؟
مهدی خوشحال و خندان دست مهربان مادر بزرگ را می گرفت و با هم راهی مسجد می شدند.
بعد از مدتی مهدی شروع کرد به تمرین تکبیر گفتن و کم کم شد مکبر مسجد.
مادر بزرگ با خوشحالی به پدرو مادر مهدی گفت : آخر و عاقبت این بچه سعادت و خوشبختی است.
سال های پیش مادر بزرگ به رحمت خدا رفت و نبود تا ببیند مهدی با شهادت به سعادت رسید.
بسته های کالا
بعد از شهادتش، از سرکارش چند بسته کالا آوردند و گفتند: اینها برای مهدی است. او همیشه بسته ی کالایش را می برد برای خانواده های نیازمند.
وقتی موتورش را جلوی بیمارستان طرفه به سرقت بردند،ناراحتی اش برای این بود که وسیله ی کمک رسانی و هیئت رفتنش را برده اند.
عکس شهدا
عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.
روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را بزنند آن بالا پیش شهدا؟
گفتم: آنها برای زمان خوشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی.
حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.
آخرین پیامک مهدی
مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد:
دایی ! من رفتم. دستمال اشکهام را با کمی تربت کربلا گذاشته ام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها بگذارید کنارم.
وصیت تلفنی
پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد.
برچسبها:
شهید ,
شهید حسن انتظاری ,
شهید مدافع حرم ,
شهید مهدی عزیزی ,
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ
| ۰
قم بودیم.داخل آسانسو زده بود ظرفیت 10 نفر. 17 نفر سوار شدن.هر چی گفتیم سوار نشید آسانسور مشکل پیدا میکنه کسی گوش نکرد.
دکمه ی آسانسور رو زدن که حرکت کنه.درب بسته شد. آسانسور حرکت نکرد و سرجاش موند.حالا دیگه نه درب آسانسور باز میشد که بیایم بیرون و نه اینکه آسانسور حرکت میکرد.
همه ترسیده بودیم.خواستیم با بیرون تماس بگیریم.همه گوشی ها رو آوردن بیرون و سعی کردن که با یه جایی تماس بگیرن.اما هیچ کدوم آنتن نمی داد.
20 دقیقه ای داخل آسانسور بودیم.بعضیا از وحشت با لگد به درب آسانسور میزدن شاید کسی صداشونو بشنوه و به دادمون برسه.نفس ها حبس شده بود و صدای گریه ی بچه ی 5 ساله و دشواری تنفس، حکایت از کم شدن اکسیژن داشت.
همه خیلی ترسیده بودیم.یاد شهید انتظاری افتادم.بلند گفتم خانم ها یه شهید حسن انتظاری هست که اگر براش صلوات بخونید مشکلتون رو حل میکنه.بیاید همگی نفری 5 صلوات برای این شهید بخونیم.
جالب بود حتی اون هایی که وضع حجابشون مناسب نبود سریع قبول کردن.همه شروع کردن به صلوات خوندن.هنوز صلوات ها تموم نشده بود که یه نفر داد زد آنتن داد.آنتن داد.
بالاخره موفق شدیم با بیرون تماس بگیریم و خبر بدیم که ما اینجا گیر افتادیم.موقعی که درب آسانسور باز شد همه فقط به سمت بیرون می دویدن و نفس های عمیقی میکشیدند.انگار که وارد بهشت شده اند...
+راوی: یکی از دوست داران شهید حسن انتظاری
برچسبها:
داستان های آموزنده ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ
| ۰
... حالا آنقدر با بانو(یکی از اساتید حوزه علمیه قم) صمیمی شده بود که می توانست خجالت را کنار بگذارد و از بانو بخواهد تا مهر دهانش را بشکند و از ناگفته هایش بگوید. راضی کردن بانو به حرف زدن سخت بود. بالاخره اما راضی اش کرد. وقتی که در توجیه این دانستنش گفته بود : شاید آنچه که شما روزمره گی اش می خوانید راه زندگی مرا تغییر دهد .
شاید از من ، من دیگری بسازد ؛ یک من ملکوتی . بانو با آن چشمهای آبی اش که همیشه زن را به یاد دریا می انداخت نگاه خیره ای کرده بود . لبخندی زده بود و بعد بسم الله گفته بود که : 15 ساله بودم که باوجودیکه در ریاضی استعداد درخشانی داشتم بنا به میل پدرم به عقد مردی درآمدم که مردانگی را در شکستن غرور جوانی ام می دید. مردی که بارها و بارها ، تن مرا مهمان دستان سنگینش کرده بود.
مردی که نه دل نرم داشت و نه زبان خوش . نه اینکه اینها دائمی باشد ، همیشگی باشد نه . بانو می گفت : شوهرم گاهی خیلی هم مهربان می شد . خیلی دست و دلبازی می کرد . جلوی دوستان و فامیل خیلی احترامم می کرد اما اینها گذرا بود . هیچ تضمینی نبود که این مرد دست و دلباز و مهربان فردا هم همین طور باشد. بارها جلوی چشم افراد نزدیک خانواده تحقیرم می کرد . دست رویم بلند می کرد . فریاد می کشید . فحاشی می کرد . هر بار من می شکستم و باز درست مثل چینی بند زن های ماهر تکه های خودم را به هم می چسباندم . پدرم به غایت عصبانی می شد . می گفت : دختر جان من غلط کردم تو را به این مرد شوهر دادم برگرد. من تو را روی سرم می گذارم .
اما من مغرورتر از این حرفها بودم . شاید هم می خواستم با پدرم لجبازی کنم . پدری که مرا از پشت میز مدرسه به پای سفره عقد نشانده بود. هر بار که با شوهرم بحثمان می شد . من بی فوت وقت کارش را تلافی می کردم . قهرهای طولانی مدت ، سکوت های کش دار ، لجبازی های مکررم ؛ همه و همه قصه ی هر روزه زندگی مان شده بود. دو سال اول زندگی مان اینطور گذشت و من بی آنکه از زندگی چیزی بفهمم آنرا پشت سر می گذاشتم .
یک شب بعد از یک مشاجره سنگین وقتی همسرم با عصبانیت از خانه بیرون رفته بود و من مثل همیشه چمباتمه زده ، گلوله گلوله اشک می ریختم و زیر لب به زمین و زمان غر می زدم و بذر کینه و نفرت و لجاجت را در دلم بارور می کردم ؛ نگاهم به تصویر تلویزیون افتاد . حدیثی میان آن نقش بسته بود: آنکه لجاجت کند و بر این لجاجت خویش پای فشرد ، او همان بخت برگشته ای است که خداوند بر دلش پرده غفلت زده و پیشامدهای ناگواری بر فراز سرش قرار گرفته است . امام علی علیه السلام
اولش چند بار این حدیث را خواندم بعد بی تفاوت بلند شدم و باز نشستم. یکباره به خودم گفتم : من دو سال از زندگی ام را آنگونه که می خواستم با لجبازی های مکرر گذراندم . اما هیچ ثمره ای برایم نداشت . آینده ام را هم می خواهم همین طور بگذرانم ؟ هر چه بود این زندگی من بود و این همسر من . باید برای زندگی ام کاری می کردم . وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم . بر سر سجاده ام به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد امتحان توست برای من . من آنرا به فال نیک می گیرم . تمام جوانی ام را نذر تو می کنم تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم .
من عهد می کنم با تو که از این پس آنی شوم که تو می خواهی و لحظه ای جز رضای تو را در دل راه نخواهم داد. فکر کردم من خودم را می سازم ، همسر خوبی برایش می شوم . باقی مسائل و وظایف او به خودش مربوط است که چقدر بندگی کند. اما در اعماق وجودم تصور می کردم دیگر تمام شد و این پایان امتحان های خداست .
صدای چرخیدن کلید می آمد . با شتاب خودم را جلوی در رساندم. شوهرم از دیدنم تعجب کرده بود. برخلاف همیشه که این مواقع تازه نوبت من می رسید که با قهرها و سکوتهایم آزارش دهم ، لباس مرتب ، چهره ی متفاوت و روی بازم توجهش را جلب کرد. اولش با احتیاط رفتار کرد اما بعد دانست شیوه ی زندگی من تغییر فاحشی کرده است .
از این پس خود سازی هایم شروع شد . مراقبه ها و احتیاط هایم رنگ و بو گرفت . در برابر تلخی های همسرم جز مهربانی و از خودگذشتن کاری نمی کردم . به شدت مطیع و به شدت رام . از آمار دعواها چیزی کم نشده بود . از آمار کتک خوردن هایم هم همین طور . حالا صاحب فرزند هم شده بودم . اما در رفتارهای شوهرم تغییر خاصی دیده نمی شد.
خیلی از زنهای خانواده می گفتند : تو داری شوهرت را پررو می کنی . اما مرغ من یک پا داشت . حقیقت این بود که گاهی در خلوتهایم کم می آوردم . به خدا گلایه داشتم که حالا که من برایت بندگی می کنم پس کو گشایش در امور؟ اما دریغ...
اوضاع وقتی بحرانی شد که به وضوح دانستم همسرم ، زن دیگری را به عقد خودش درآورده. او در تمام سالهای زندگی مان دلش ازدواج مجدد می خواست انگار...
دیگر شکسته بودم . خرد شده بود . انگار طلبکاری بودم که از خدا طلبش را می ستاند.
همه چیزم به مویی بند بود . اما ... باز خودم را یافتم . هرگز نخواستم که آن زن را ببینم . بارها می شد که وقتی همسرم به خانه می آمد از روی غریزه ی زنانه ام می فهمیدم که ساعتی قبل تر را در کنار آن زن گذرانده اما با تمام همت زنانه ام که گاهی از هزار مرد هم مردانه تر بود جلوی نفسم می ایستادم و به تمام وظایف زناشویی ام عمل می کردم . گاهی چندشم می شد. بغضم می گرفت . اما نمی گذاشتم که همسرم بفهمد.
بانو به اینجا که رسید خودش را جمع کرد . چشمش را بست و زن به وضوح خیسی چشمانش را دید.
بانو ادامه داد : دو سال بعد هم گذشت . حالا پسرم مردی شده بود و خیلی چیزها را می فهمید اما من هرگز اجازه ندادم که تصویر او از پدرش خراش بردارد . همیشه تمام تلاشم را می کردم تا او از پدرش یک مرد بسازد. مردی که می شود روی آن تکیه کرد.
کم کم اما ... اتفاقات خاصی افتاد . بعضی چیزها را می دیدم که بقیه نمی دیدند. بعضی همهمه ها را که بقیه درک نمی کردند.احساس می کردم وسعت وجودم بیشتر شده است . صبرم زیادتر شده است . می فهمیدم که ظرفم تفاوت کرده است . انگار بزرگ تر شده بودم . در تسبیحات اربعه نماز به راحتی می دیدم که با هر تسبیح به گرد خانه خدا طواف می کنم . من فرق کرده بودم . احساس می کردم ... من حالا دیگر احساس داشتم . نازک بین و ظریف بین شده بودم .
حالا دیگر می ترسیدم . به شدت می ترسیدم . نکند تاب نیاورم . نکند کم بیاورم . پس به تمام آنچه می کردم وسعت بیشتری دادم . به شدت به همسرم خدمت می کردم و تمام این خدمت را به امام عصر هدیه می دادم تا اینکه .... پسرم رفت ....
پسرم که رفت .سخت بود. خیلی سخت .مخصوصا وقتی همه می گفتند : پسرت خودش را الکی به کشتن داد . اصلا به او چه مربوط بود که دخالت کرد. اما من دوام آوردم . صبر کردم.
چهلمین روز رفتن پسرم ، خداوند شوهرم را بازگرداند. در حالیکه خودش را روی پاهایم انداخته بود می گفت : غلط کردم . تازه فهمیده ام که غلط کردم . اجازه می دهی همه چیز را از نو شروع کنیم. من سکوت کرده بودم. همسرم می گفت : قول می دهم آن زن را طلاق بدهم و دیگر کاری به کارش نداشته باشم .
به وضوح می دیدم که در معرض یک امتحان بزرگم . به شیطان پیش دستی کردم. اگر می خواهی از تو بگذرم . اگر می خواهی همه چیز از نو شروع شود . نباید آن زن بیچاره را آواره و بی سرپرست کنی . بیاورش به خانه می توانیم همه با هم در کنار هم زندگی کنیم . بچه های آن زن هم مثل بچه ی خودم . چه فرق می کند؟!
بانو می گفت : الان در کنار هم زندگی می کنیم . امتحانها هنوز تمام نشده . وسوسه ها هست . اما زندگی هم هست. شقایق هم هست . پس تا شقایق هست زندگی باید کرد ....
منبع: همنفس طلبه
برچسبها:
داستان های آموزنده ,
داستان های پند آموز ,
شهید حسن انتظاری ,
مدرس حوزه قم ,
همسرداری ,
همنفس طلبه ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
| ۱
همه فکر می کنند چون گرفتارند به خدا نمی رسند! اما چون به خدا نمی رسند گرفتارند... از هر راهی که داری میری همین الان پات رو بکوب رو ترمز! فرمونو بچرخون و بنداز تو "صراط مستقیم" تا تهِ تهِ ش برو میرسی به خدا... حتی اگه آخرش بن بست باشه.
( طوبای محبت ، مرحوم دولابی )
برچسبها:
اسماعیل دولابی ,
خدایا شرمنده ام ,
طوبای محبت ,
نامه ای به خدا ,
گناه ,
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ
| ۰
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ
| ۰
بسم رب الشهداء والصدیقین
شهید حاج عباسعلی علیزاده در چهاردهم بهمن ماه ۱۳۴۴ در روستای سروکلای شهرستان جویبار در خانوادهای متدین زحمتکش و مذهبی به دنیا آمد. از همان ابتدای کودکی همراه با پدر و دیگر اعضای خانواده با مشقت و سختیهای زندگی آشنا شده و با حضور و کار در زمینهای کشاورزی قدرتمند و جسور شد. پس از گذراندن دوران تحصیلی به خدمت مقدس سربازی رفته و بعد از آن در خرداد سال ۱۳۶۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از همانجا مستقیما عازم آموزشهای سخت جنگهای نامنظم و چریکی در پادگان غدیر اصفهان شد.
شهید علیزاده تمام آموزشهای خشن و سخت چریکی را در اصفهان به اتمام رسانده و بعد از آن وارد قرارگاه رمضان شد و از طریق همین قرارگاه، ماموریتهای مختلف برون مرزی در عمق خاک عراق در دوران دفاع مقدس آغاز شد. این ماموریتها موجب شد تا حاج عباسعلی در امور برون مرزی تجارب ارزندهای کسب کرده و ماموریتهای متعدد و مختلفی را با سربلندی انجام دهد.
پس از بازنشستگی از سپاه، عشق به انقلاب، اسلام، یاران رزمندهاش و شهدا پایان نیافت و مجددا تصمیم گرفت به ماموریت سوریه برود و یکبار دیگر به تمنای شهادت بال گشاید، تا اینکه در روز بیست و نهم آذر ماه ۱۳۹۴ روحش به آسمان پر کشید و به یاران شهیدش پیوست و اولین شهید مدافع حرم جویباری شد.
برای مشاهده ی سایت رسمی شهید علیزاده اینجا کلیک کنید.
برای شنیدن صدای شهید علیزاده در زمانی که توی محاصره داعش بود و مرگش حتمی بود تنها کاری که کرد این بود که صداشو با بیسیمی که داشت واسه خانوادش ضبط کردو فرستاد ... برای شنیدن این خداحافظی عاشقانه و جانسوز اینجا کلیک کنید.
(حتما فایل خداحافظی رو گوش بدید بی نهایت زیباست....)
برچسبها:
اولین شهید مدافع حرم جویبار ,
بی سیم یک شهید ,
شهید حسن انتظاری ,
شهید عباسعلی علیزاده ,
صدای ضبط شده ی شهید مدافع حرم ,
مدافع حرم ,
وداع شهید مدافع حرم ,
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ
| ۰
گفت: «بچه ها! دیگه دعا کنید من شهید بشم.» گفتم: حسین آقا! این چه حرفیه که میزنی؟ ما بعد از آزادی کربلا باید بریم قدس و لبنان رو آزاد کنیم. حسین گفت: «الحمدالله ما سفر حجمون رو رفتیم، ازدواج هم کردیم، خدا هم یه بچه بهمون داده که تو راهه، شکر خدا همه چیز دیگه برای ما تکمیل شده، دیگه الان وقتشه.» گفتم: وقت چیه؟! هنوز لشکر خیلی به شما نیاز داره. گفت: «نه، دیگه من همه کارام رو کردم، فقط مونده بچه، که من همه مستحبات و سنت رو درباره اش رعایت کردم. به آینده این بچه خیلی امیدوارم. خانمم هم یه زن کدبانوی تمام عیاره. از دستش خیلی راضی ام، دیگه وقتشه، باید برم.» دوباره گفتم: آخه شما که هنوز بچهات رو ندیدی، زن به این خوبی خدا بهت داده، تازه زندگی رو شروع کردی, دلت می آد بچهت رو نبینی و شهید بشی؟ گفت: «نقل این حرفها نیست، میترسم جنگ تموم بشه و دست خالی برگردیم خونه هامون.» مکثی کرد و ادامه داد: «حقیقتش رو بخوای، اینها رو خیلی دوست دارم، اما وقتی با شهادت مقایسهشون می کنم، میبینم که نه، الان دیگه وقتشه که برم.»
[ روایت خاطره علی ِعلی محمدی از شهید حاج حسین خرازی . مجموعه خاطرات 24 ،نشر یا زهرا سلام الله علیه ،1393 ، ص 26 ]
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
سخنان آموزنده ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهادت ,
شهید حسن انتظاری ,
شهید حسین خرازی ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ
| ۰
الا یا ایها العالم بیارائید محفلها
که آمد نیمهی شعبان و حل گردید مشکلها
هزاران کشتی شادی زده پهلو به ساحلها
ببندد کاروان غم به سوی گور محملها
بیا ساقی لبالب کن زمی پیمانه دل را
که از گلبانگ جاء الحق فراری گشت باطلها
احد با میم پیوند اخوت بست و احمد شد
گل نرجس شکوفا گشت و هم نام محمد شد
قلم در دست من امشب نوای دیگری دارد
سخن در طبع من قدر و بهای دیگری دارد
لبم بر ذکر حق حمد و ثنای دیگری دارد
دلم شوق لقای دلربای دیگری دارد
فضای سامرا حال و هوای دیگری دارد
زمین و آسمان امشب صفای دیگری دارد
احد با میم پیوند اُخوت بست و احمد شد
گل نرجس شکوفا گشت و هم نام محمد شد
بیا در بزم ما ای دل ببین قدرت نمائی را
زخود بیگانه شو دریاب فیض آشنایی را
مهیای گدائی کن تو کشکول گدائی را
زیمن مقدم مهدی ببین لطف خدائی را
بگردش آر، ای ساقی تو آن جام طلائی را
که نوشم باده و گویم حدیث دل ربائی را
حسن فرح بخشیان (ژولیدهی نیشابوری)
خجسته باد بزم قدسیان در صبحی که آفتاب زمین و آسمان به زیر سقف خانه نرگس طلوع می کند.
یا مهدی(عج)! ای نقطه شروع شفق، ای مجری حق!
میلاد تو، قصیده بی انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را می داند؛ بیا و حُسن ختام زمان باش!
برچسبها:
شهید حسن انتظاری ,
متن تبریک نیمه شعبان ,
متن مولودی ,
میلاد امام زمان ,
نیمه شعبان ,
ولادت حضرت مهدی ,