جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
مسجد بهلول
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۸ ب.ظ | ۰


می‌گویند : مسجدی می‌ساختند بهلول سر رسید و پرسید : چه می‌کنید ؟
گفتند : مسجد می‌‌سازیم.
گفت : برای چه؟
پاسخ دادند : برای چه ندارد ، برای رضای خدا ..!!

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در ِمسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند و بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی ؟!

بهلول گفت : مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ‌ایم ؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ‌ام خدا که اشتباه نمی‌کند ...!!

:leaves: @hamsafartabehesht



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
شهید مجید خدمت
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ | ۰

آقای ده نمکی (کارگردان فیلم اخراجی ها) در مصاحبه خود می گوید:

دسته اخراجی ها در سال 1366 در جبهه وجود داشت.آن زمان فرمانده گردان می خواست افراد دسته ی اخراجی ها را از جبهه بیرون کند زیرا آن ها مسئول دسته ی خود را کتک زده بودند اما من وساطت کردم و فرماندهی این افراد را پذیرفتم. وی با اشاره به حضور دسته ی اخراجی ها در ارتفاعات شاخ شمیران توضیح داد:

پس از پذیرفتن این دسته به همراه بچه ها به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در روزهای پایانی جنگ ارتش عراق تمام لشکرهای خود را تقویت کرده بود و ما در محاصره قرار داشتیم مجید خدمت و فردی به نام مصطفی عضو این دسته بودند.

مصطفی آن قدر سیگار کشیده بود که سبیلش زرد شده بود او فردی بود که بعد ها در شاخ شمیران به حدی آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون ما آمد و در نهایت مصطفی هدف اصابت گلوله ی سیمینوف دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید مجید هم در همان ها می جنگید و تیری به سفیدران او اصابت کرد و او هم شهید شد اما باید بگویم به لطف خدا و با مقاومت همین بچه ها ارتش عراق هیچ گاه نتوانست به ارتفاعات شاخ شمیران دست یابد.

خلاصه اینکه مجید حسابی توبه کرد او گذشته ی خود را کاملا پاک نموند. مجید مصداق کلام حضرت صادق علیه السلام شد که می فرماید:

هنگامی که بنده ای توبه ی حقیقی کرد خداوند او را دوست می دارد و در دنیا و آخرت گناهان او را می پوشاند و هر چه از گناهان که دو فرشته برای او نوشته اند از یادشان می برد و به اعضای بدنش وحی  می کند که گناهان او را پنهان کنید و به نقاطی از زمین که او در آنجا گناه کرده فرمان می دهد که گناهان او را پنهان کنید. (اصول کافی، جلد 4،صفحه ی 173)

منبع: کتاب تا شهادت، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، داستان منزل بیست و هفتم



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهادت , شهدا , شهید , شهید حسن انتظاری ,
در این شهر فقط غلامرضا گنه کار است!
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ | ۰

  آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی (مشهور به فقیه خراسانی )یکی از اولیای خاص الهی و عالم صاحب نفس بود ، حالات مخصوصی داشتند. وقتی روی منبر دعا می کردند محاسنشان را به دست می گرفتند و دعا می کردند.

درباره استجابت دعاهای ایشان می گویند که : « زمانی در یزد، هفت شبانه روز باران آمد و بسیاری از بناهای خشت و گلی فرو ریخت. مردم به آب انبارها و ساختمانهای آجری پناه بردند. شب هفتم بود که نیمه های شب دیدم ، عمّامه شان را برداشته اند و زیر باران، در وسط حیات ایستاده اند و با صدای بلند تضرع می کنند و می گویند:

«ای خدا! همه مردم به دنبال کسب و کار و اطاعت و عبادت اند. در این شهر فقط غلامرضا گنه کار است؛ اگر این باران برای عذاب غلامرضا است تو او را عفو کن.» خدا شاهد است که پس از نیم ساعت، ابرها به حرکت درآمدند و باران ایستاد.

[فقیه خراسانی;، الگوی تقوا و تبلیغ ، مبلغان - اسفند 1387 و فروردین 1388 - شماره 113 ]

 



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ق.ظ | ۰

  میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن. آلوده بود. خیلی بد بود. تارش سر شونش بود. داشت می زد و می رفت. تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده، دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟

گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن .

 تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است        ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است.

 وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست. مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثش رو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن: « باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی/گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی / این درگه ما درگه نومیدی نیست/ صد بار اگر توبه شکستی باز آی.» تارزنه شروع کرد گریه کردن. دستشو بلند کرد. صدا زد:«آی آقا یه سوال دارم ازت.» سوالت چیه؟بپرس. « گفت رو منبر از قول خدا داری می گی : باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده هم برگردم راهم می ده؟آخه من خیلی بدم.» گفت عزیز دلم، خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.

خدا این مجلسو برا تو آماده کرده. کریم تارشو بلند کرد زد زمین. تار شکست. گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم. یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که توی مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت: آقا امروز رفتی حرم امام رضا علیه السلام سفارش ما رو بکن. می رفت سفارش می کرد امام رضا علیه السلام حرف این مطربه رو می خرید.

[ جبرائیل حاجی زاده ، کرامات و حکایات عاشقان خدا ، جلد سوم ، چاپ اول،1390 انتشارات حریم علم ، ص 73 تا 75 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های عاشقانه , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
شهید عبدالحسین برونسی
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ | ۰

نام شهید عبدالحسین برونسی نامی است که با نام حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده است

صحبت از یک عملیات ویژه بود
دشمن تانک های T 72 را وارد منطقه کرده بود
خصوصیت تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد
اگر هم میخواست اثر کند باید میرفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک میکردی

سه گردان مامور شدند
فرمانده یکی شان عبدالحسین بود

یک هفته ای می شد ک عراقی ها روی این خط کار میکردند
دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود
جلو دژ
موانع زیادی توی چشم میزد
جلوتر از موانع هم
درست سرراه ما
یک دشت صاف و وسیع خودنمایی میکرد

دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند
یکیشان راه را گم کرده بود
یکی هم
پای فرمانده اش رفته بود روی مین
هر دو گردان را بی سیم زدند ک بکشند عقب
حالا
چشم امید همه به گردان ما بود

وقت راه افتادن
عبدالحسین چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد
بالاخره یک پیشانی بند پیدا کردیم که روش با خط سبز و با رنگ زیبایی نوشته بود:
یا فاطمه الزهرا ادرکنی

سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع
یک هو دشمن منور زد
آن هم درست بالای سر ما
صدای شلیک پی در پی گلوله ها
آرامش و سکوت منطقه را زد به هم

صحنه نابرابری درست شد
آنها
توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند
ما
توی یک دشت صاف
همه خیز رفته بودیم روی زمین
تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود
طوریکه بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند
.
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت
آرپی جی یازده
گلوله تانک
دولول، چهار اول
و هر اسلحه ای که داشت
کار انداخته بود

عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم

حدود یک ربع تا بیست دقیقه
ریختن آتش، شدید بود
رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد

سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم
با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما
این تعداد شهید
خودش یک معجزه به حساب می آمد

عبدالحسین : چه کار کنیم؟
گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!

همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک
لحظه ها همینطور پشت سرهم میگذشت
دلم حسابی شور افتاده بود
او همین طور ساکت بود و چیزی نمیگفت
پرسیدم:
پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم
او انگار نه انگار که در این عالم است

بالاخره عبدالحسین به حرف آمد
گفت:هر چی که میگم دقیقاً همون کار رو بکن
خودت میری سر ستون
وقتی رسیدی
اون جا درست برمیگردی سمت راستت
25قدم میشماری
دقیق بشماری ها
همون جا
یک علامت بگذار
بعدش برگرد وبچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا

یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!
ولی
خیلی محکم و بااطمینان حرف میزد
وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی
رسیدی
این دفعه رو به عمق دشمن
چهل متر میری جلو
اون جا دیگه خودم میگم به بچه ها چکارکنن
گفتم:معلوم هست میخوای چکارکنی حاجی؟
پرسید:شنیدی چی گفتم؟
گفتم:شنیدن ک شنیدم ولی
گفت:پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده
گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو
دیدم خودش آمد
و
گفت:
به مجردی که من گفتم الله اکبر
شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک میکنی به همون طرف
یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان
الله اکبر
طوری که گویی همه زمین را میخواست بریزد به هم
پشت بندش
سید فریاد زد
یا حسین
و شلیک کرد
دشمن قبل ازاینکه به خودش بیاید
تار و مار شد
آن شب
دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم
فردا طبق معمول تمام عملیات های ایذایی
باید میرفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند
درست 25قدم آن طرف تر
مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی
موانع دیگر دشمن
می رسیدی به یک معبر
که باریک بود
و
خاکی!
فهمیدم این معبر
برای رفت و آمد عراقیها بوده
و
40 متر آن طرف تر
نفربری ک دیشب سید به آتش کشیده بود
نفربر فرمانده بود
الله اکبر
متعجب برگشتم پیش عبدالحسین
-جریان دیشب چی بود؟
طفره رفت
پس از اصرارهای من
گفت:
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم
حسابی قطع امید کردم
شما هم که گفتی برگردیم
ناامیدی ام بیشتر شد
و واقعاً عقلم به جایی نرسید
مثل همیشه
تنها راه امیدی که باقی مانده بود
توسل به واسطه های فیض الهی بود
توی همان حال و هوا
صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه
و
متوسل شدم
به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم
حقیقتاً حال خودم را نمیفهمیدم
با تمام وجود
میخواستم که راهی پیش پای ما بگذارند
و از این مخمصه و مخمصه های بعدی
که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را میگرفت
نجات مان بدهند
در همان اوضاع
یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید
صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید
به من فرمودند:
فرمانده
اینطور وقت ها که به ما متوسل می شوید
ماهم
از شما دستگیری می کنیم
ناراحت نباش

مسیری را که گفتم
همه اش از طرف خانم بود



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های جذاب , داستان های عاشقانه , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , دفاع مقدس , شهید , شهید حسن انتظاری ,
مجموعه خاکریز - 1
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ | ۰

داستان اموزنده



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های عاشقانه , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , دوست شهید , شهید حسن انتظاری ,
من شما را می خواستم ، شما من را نمی خواهید!
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ | ۱

  آیت اللّه العظمی بهجت (ره) می فرمودند :

«از آقای حاج آقا حسین قمی شنیده بودم که از منبر دو نفر به خوبی می شود استفاده نمود: یکی منبر آقا سید یحیی (یزدی) و دیگر حاج شیخ غلامرضا یزدی (مشهور به فقیه خراسانی) ما رفتیم پای منبر ایشان استفاده کنیم که دیدیم نظر آقای قمی درست است.» در حالات این عارف وارسته آمده است ، یک بار ایشان پیاده از نجف به کربلا آمدند.

آن موقع، حرم سید الشهدا ، سه در داشت که یکی را دَرِ حبیب می نامیدند. ایشان، جلوی این در، اذن دخول خواندند؛ ولی گریه نکردند. جلوی هر کدام از درهای دیگر اذن دخول خواندند؛ اما گریه نکردند. سپس برگشتند و مقابل دَرِ حبیب ایستادند و گفتند: «ای امام حسین علیه السلام!، من شما را می خواستم که پیاده از نجف تا کربلا آمدم؛ شما من را نمی خواهید و به من اذن ورود نمی دهید؟» این را گفتند و به گریه افتادند.

[در روایات ثابت شده آمده که در اذن دخول حرم سیدالشهدا علیه‌السلام که [شخص بگوید]: « ءاَدخل یا الله، ءاَدخل یا رسول الله، ءاَدخل... » و از تمام ائمه علیهم‌السلام استیذان می‌شود. (بعد در ادامه روایت هست که): «فَإِنْ دَمَعَتْ عَیْنُکَ، فَتِلْکَ عَلامَهُ الاِذْنِ» اگر اشکی از چشم آمد، علامت این است که به تو اذن داده‌اند.»]

[فقیه خراسانی;، الگوی تقوا و تبلیغ ، مبلغان - اسفند 1387 و فروردین 1388 - شماره 113 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده !
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۲

  آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی از علما درجه یک مشهد بودند، زمان طاغوت از من دعوت کردند که برای تدریس روش کلاس داری به مشهد بروم و طلبه های مشهد را آموزش دهم. من خانه قم را دادم و برای یک سال خانه ای در مشهد اجاره کردم. یک عهدی با امام رضا (علیه السلام) بستم که یک سال هرگونه کلاسِ درسی شامل : حوزه ، دانشگاه و دبیرستان در مشهد داشته باشم ، هیچ حقوق و تشکری (از کسی) نخواهم ، در عوض شما از خدا بخواه من آخوند مخلص بشوم.

بعد از سه چهار ماه سر کلاس طلبه ها بودم و هنگام خروج به علت اینکه کلاس شلوغ بود، یکی از طلبه ها مرا دید و جلو تر از من خارج شد، من دوست داشتم که احتراماً به من تعارف کند. در همین لحظه متاثر شدم که بر عَهد خود نبودم و فهمیدم که اخلاص نداشتم. رفتم و گوشه ای از مسجد نشستم و با خود فکری کردم و سپس نزد آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی رفتم و گفتم که یادتان هست که به گفته ی شما به اینجا آمدم، چند ماه نیز تدریس کردم و هیچ حقوقی هم نگرفتم؛ اما امروز فهمیدم خَسِرَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةَ شدم ؛ نه پول گرفتم و نه آخرت را بدست آوردم .

ایشان پرسیدند چرا؟! گفتم چون هنگام خروج دیدم به من تعارف نشد یه جوری شدم به ذوقم خورد . فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده ، ایشان بعد از این داستان شدیدا به گریه افتادند ، آنچنان گریه می کردند که اشک از محاسن ایشان می چکید. رو کردند به من گفتند : برو حرم به امام رضا (علیه السلام ) بگو متشکرم که وسط عمرم به من فهماندی که اخلاص ندارم؛ من دارم گریه می کنم برای خودم، نکنه در 80 سالگی ، دم در، کسی به من محل نگذاره تو ذوقم بخوره !.

[سیدجواد بهشتی، خاطرات محسن قرائتی، جلد 1، موسسه درسهایی از قرآن، بهار 83]



برچسب‌ها: خدایا شرمنده ام , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
باید آخرین نفر باشم !
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱

همسر شهید رجایی می گوید: به خاطر ترور منافقین مجبور شدیم پنجره اتاقها را ببندیم، به همین دلیل اتاق ها خیلی گرم شده بود. آقای رجایی با دیدن این وضع ، در تعاونی محل برای خرید کولر ثبت نام کرد. یک روز یک کولر آوردند تا نصب کنند. به ایشان گفتم: «سفارش شما بوده؟» گفت: «نه من سفارش نداده ام، می توانید کولر را برگردانید.»

بعدا از ایشان سوال شد: چرا با وجود اینکه کولر نداشتید آن را برگرداندید؟ جواب داد: «اگر قرار است کولر داشته باشیم، ما هم مثل بقیه مردم باید در نوبت قرار بگیریم. اگر هم قرار است به من کولر بدهند، به خاطر مسئولیتی که دارم، باید آخرین نفری باشم که کولر بگیرم» تا زمان شهادت ایشان کولر نداشتیم.

[ حسن عسکری‌راد، خاطراتی از شهید رجایی، موسسه‌ فرهنگی ‌منادی‌ تربیت، 1382، ص 110. ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
آیا پیامبر از من راضی هستند یا نیستند؟!
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۰

روایت داریم قرآن در قیامت به صورت یک جوان زیبایی مجسم می شود و آن هایی که با قرآن انس داشتند شفاعت می کند. از یک عالم بزرگواری نقل شده که به مدینه مشرف شدند و مدتی که در مدینه بودند این سوال برایشان مطرح شد که آیا پیامبر از من راضی هستند یا راضی نیستند؟ مدتی که در مدینه اقامت داشت توسل به پیامبر پیدا می کند که آیا پیامبر از من و امت راضی هست یا نه؟

روزهای آخر زیارتش بود توسل به پیامبر پیدا کرد که جواب مسئله من را مرحمت کن آیا از ما راضی هستید یا راضی نیستید؟ به قلبش الهام شد که قرآن را رو به قبله باز کن اولین آیه ای که آمد جواب شما در آن آیه خواهد بود. قرآن را باز کرد اولین آیه ای که از قرآن آمد این آیه بود «وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً» (الفرقان: 30). این آیه مبارکه می فرماید که پیامبر خدا روز قیامت از یک عده امت شکایت می کنند که یا رب، ای پروردگارمن امت من قرآن را کنار گذاشتند و از قرآن جدا و دور شدند.

مبادا یک وقت مصداق این آیه باشیم ... از مرحوم علامه طباطبایی رحمه الله سؤال کردند که ما چگونه به محبت خدا برسیم؟ ایشان فرمودند قرآن را با محبت بخوانید. یعنی حتی به قصد ثواب هم نخوانید مثل نامه دوست عزیز، که انسان چه طور با ذوق و شوق می خواند؛ قرآن را هم همان طور با ذوق وشوق بخوانید.

[ حجت الاسلام فرحزاد ، رمضان ماه انس با قرآن ، پرتال جامع پژوهشکده تبلیغ ، 93/4/4 ]



برچسب‌ها: داستان های پند آموز , سختی قبر , سخن بزرگان , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون