نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ
| ۳
عین الدوله که از وزرای قاجار بود ... روزی از خانه بیرون آمد و دو فقیر را دید که پشت در خانه ی او نشسته اند و هرکدام ذکری بر لب دارند ؛ یکی می گوید : « کار، خوبه عین الدوله درست کنه " و دیگری می گوید : " کار، خوبه خدا درست کنه ».
عین الدوله وقتی این صحبت ها را شنید ، خوشش آمد و دستور داد که یک سکه ی اشرفی درون ظرفی بگذارند و روی آن غذا بکشند و به فقیر اولی که از او تعریف می کرد ، بدهند. آن فقیر، که به طمع پول نشسته بود ، ظرف غذا را گرفت و با ناراحتی آن را به فقیر دومی داد .
فقیر دومی هم غذا را خورد، پول را برداشت ، و رفت . عین الدوله فردای آن روز، باز فقیر اولی را بر در خانه ی خود دید. گفـت : «مـگر دیـروز پول را برنـداشتی ؟ دیگر چه می خواهی؟» فقیر گفت «ما که پولی ندیدیم ؛ اگر منظورت ظرف غذاست که آن را به فقیر دیگری دادم.» عین الدوله لبخندی زد و گفت : « بله ؛ حقیقت را همان فقیر می گفت ! کار خوبه خدا درست کنه، عین الدوله سگ کیه ؟»
امام جواد (علیهالسلام) می فرماید : «الثِّقَةُ بِاللَّهِ تَعَالَى ثَمَنٌ لِکُلِّ غَالٍ وَ سُلَّمٌ إِلَى کُلِّ عَالٍ. اعتماد کردن بر خدا بهای هر چیز نفیس و گرانبها و نردبانی برای هر مقام بلندی است.»
[ بدیع الحکمه، مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی، انتشارات بوستان قرآن، ص194 روایت در نزهة الناظر و تنبیه الخاطر /ص 136 ]
برچسبها:
آیت الله مجتهدی تهرانی ,
اعتماد به خدا ,
امام جواد ,
داستان های آموزنده ,
داستان های پند آموز ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
شهید حسن انتظاری ,
عین الدوله ,
فقیر ,
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۳ ب.ظ
| ۱
پرسش : آیا امام حسین(علیه السلام) با عمر سعد مذاکره ای داشت؟
پاسخ اجمالی:
پاسخ تفصیلی: چون عمرسعد با لشکر عظیمى به کربلا آمد و در برابر لشکر محدود امام(علیه السلام) ایستاد. فرستاده عمرسعد نزد امام(علیه السلام) آمد. سلام کرد و نامه ابن سعد را به امام تقدیم نمود و عرض کرد: مولاى من! چرا به دیار ما آمده اى؟
امام(علیه السلام) در پاسخ فرمود:
«کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا أَنْ أَقْدِمَ، فَأَمّا إِذْ کَرِهُونِی فَأَنَا أَنْصَرِفُ عَنْهُمْ»!؛ (اهالى شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کرده اند، و اگر از آمدن من ناخشنودند باز خواهم گشت!).(1)
خوارزمى روایت کرده است: امام(علیه السلام) به فرستاده عمرسعد فرمود:
«یا هذا بَلِّغْ صاحِبَکَ عَنِّی اِنِّی لَمْ اَرِدْ هذَا الْبَلَدَ، وَ لکِنْ کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا اَنْ آتیهُمْ فَیُبایَعُونِی وَ یَمْنَعُونِی وَ یَنْصُرُونِی وَ لا یَخْذُلُونِی فَاِنْ کَرِهُونِی اِنْصَرَفْتُ عَنْهُمْ مِنْ حَیْثُ جِئْتُ»؛
(از طرف من به امیرت بگو، من خود به این دیار نیامده ام، بلکه مردم این دیار مرا دعوت کردند تا به نزدشان بیایم و با من بیعت کنند و مرا از دشمنانم بازدارند و یاریم نمایند، پس اگر ناخشنودند از راهى که آمده ام باز مى گردم).(2)
وقتى فرستاده عمرسعد بازگشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، ابن سعد گفت: امیدوارم که خداوند مرا از جنگ با حسین(علیه السلام) برهاند. آنگاه این خواسته امام را به اطّلاع «ابن زیاد» رساند ولى او در پاسخ نوشت:
«از حسین بن على(علیه السلام) بخواه، تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند. اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت...!».
چون نامه ابن زیاد به دست ابن سعد رسید، گفت: «تصوّر من این است که عبیدالله بن زیاد، خواهان عافیت و صلح نیست».
عمرسعد، متن نامه عبیدالله بن زیاد را نزد امام حسین(علیه السلام) فرستاد.
امام(علیه السلام) فرمود:
«لا أُجیبُ اِبْنَ زِیادَ بِذلِکَ اَبَداً، فَهَلْ هُوَ إِلاَّ الْمَوْتَ، فَمَرْحَبَاً بِهِ»؛ (من هرگز به این نامه ابن زیاد پاسخ نخواهم داد. آیا بالاتر از مرگ سرانجامى خواهد بود؟! خوشا چنین مرگى!).(3)
همچنین در عصر تاسوعا، امام حسین(علیه السلام) قاصدى نزد عمرسعد روانه ساخت که مى خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشیم. چون شب فرا رسید ابن سعد با بیست نفر از یارانش و امام حسین(علیه السلام) نیز با بیست تن از یاران خود در محلّ موعود حضور یافتند.
امام(علیه السلام) به یاران خود دستور داد تا دور شوند تنها عبّاس برادرش و على اکبر فرزندش را نزد خود نگاه داشت. همین طور ابن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیّه دستور داد، دور شوند.
ابتدا امام(علیه السلام) آغاز سخن کرد و فرمود:
«وَیْلَکَ یَابْنَ سَعْد أَما تَتَّقِی اللّهَ الَّذِی إِلَیْهِ مَعادُکَ؟ أَتُقاتِلُنِی وَ أَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتَ؟ ذَرْ هؤُلاءِ الْقَوْمَ وَ کُنْ مَعی، فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَکَ إِلَى اللّهِ تَعالى»؛
(واى بر تو، اى پسر سعد، آیا از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آیا با من مى جنگى در حالى که مى دانى من پسر چه کسى هستم؟ این گروه را رها کن و با ما باش که این موجب نزدیکى تو به خداست).
ابن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مى ترسم خانه ام را ویران کنند.
امام(علیه السلام) فرمود: «أَنَا أَبْنیها لَکَ»؛ (من آن را براى تو مى سازم).
ابن سعد گفت: من بیمناکم که اموالم مصادره گردد.
امام فرمود: «أَنَا أُخْلِفُ عَلَیْکَ خَیْراً مِنْها مِنْ مالِی بِالْحِجاز»؛ (من از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم).
ابن سعد گفت: من از جان خانواده ام بیمناکم [مى ترسم ابن زیاد بر آنان خشم گیرد و همه را از دم شمشیر بگذراند].
امام حسین(علیه السلام) هنگامى که مشاهده کرد ابن سعد از تصمیم خود باز نمى گردد، سکوت کرد و پاسخى نداد و از وى رو برگرداند و در حالى که از جا بر مى خاست، فرمود:
«مالَکَ، ذَبَحَکَ اللّهُ عَلى فِراشِکَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ لَکَ یَوْمَ حَشْرِکَ، فَوَاللّهِ إِنِّی لاَرْجُوا أَلاّ تَأْکُلَ مِنْ بُرِّ الْعِراقِ إِلاّ یَسیراً»؛
(تو را چه مى شود! خداوند به زودى در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزى، نخورى).
ابن سعد گستاخانه به استهزا گفت: «وَ فِی الشَّعیرِ کِفایَةٌ عَنِ الْبُرِّ»؛ (جو عراق مرا کافى است!).(4)
امام(علیه السلام) در هر گام به اتمام حجّت مى پردازد تا هیچ کس فردا، ادّعاى بى اطّلاعى نکند، جالب این که فرمانده لشکر دشمن نیز تلویحاً حقّانیّت امام(علیه السلام) و ناحق بودن دشمن او را تصدیق مى کند، تنها عذرش ترس از بیرحمى و قساوت آنهاست و این اعتراف جالبى است!
از سوى دیگر تمام تلاش امام(علیه السلام) خاموش کردن آتش جنگ است و تمام تلاش دشمن افروختن این آتش است، غافل از این که این آتش سرانجام شعله مى کشد و تمام حکومت دودمان بنى امیّه را در کام خود فرو مى برد.(5)
منابع:
(1). تاریخ طبرى، ج 4، ص 311؛ ارشاد مفید، ص 435 و بحارالانوار، ج 44، ص 383.
(2). مقتل الحسین خوارزمى، ج 1، ص 241.
(3). اخبار الطوال، ص 253.
(4). فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 164-166 و بحارالانوار، ج 44، ص 388-389.
(5). گرد آوری از کتاب: عاشورا ریشه ها، انگیزه ها، رویدادها، پیامدها، زیر نظر آیت الله مکارم شیرازی، ص 386.
برچسبها:
داستان های آموزنده ,
داستان های پند آموز ,
سلام بر امام حسین ,
عاشورا ,
محرم ,
مذاکره ,
مذاکره امام حسین با عمربن سعد ,
مذاکره روز عاشورا ,
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
| ۰
طبق بعضی آیات و به تفسیر برخی روایات، اعمال انسان به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه اطهار علیه السلام عرضه می شود و از نظر مبارک آنان می گذرد. وقتی که آن حضرات به اعمال شما نظر کنند و ببینند که از خطا و گناه انباشته است، چقدر ناراحت و متاثر می گردند؟
نخواهید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ناراحت و متاثر شوند، راضی نشوید که قلب مبارک آن حضرت شکسته و محزون گردد. وقتی آن حضرت مشاهده کنند که صفحه اعمال شما مملو از غیبت و تهمت و بدگویی نسبت به مسلمانان می باشد و تمام توجه شما هم به دنیا و مادیات است و قلوب شما از بغض، حسد، کینه و بدبینی به یکدیگر لبریز شده، ممکن است در حضور خدای تبارک و تعالی و ملائکة الله خجل گردد که امت و پیروان او نسبت به نعم الهی، ناسپاس بوده و اینگونه افسار گسیخته و بی پروا به امانت خداوند تبارک و تعالی خیانت می کنند.
منبع: امام خمینی (ره)، جهاد اکبر، انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 48
برچسبها:
ائمه ,
امام خمینی ,
حضرت محمد ,
داستان های آموزنده ,
داستان های پند آموز ,
نامه اعمال ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ
| ۰
به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّه « گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دوره ابتدایی را در مدرسه شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دوره متوسّطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .
می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....
از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم که دیگر مستقل شده بودم و پدرم مغازهاش را به من داده بود. من تازه مغازهمان را سفید و قفسهبندی کرده بودم و پشتی و بالشت میفروختم.
رئیس اتحادیهی صنف ما آمد و گفت: شما اگر میخواهی پروانه کسب بگیری، باید عکس فرح و شاه را بزنید اینجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عکس فرح و یکی عکس شاه را گرفتم و بالای سر مغازه زدم.
این عکس یکی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانیت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بیا مسجد، کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: این چه عکسیه که بالای سر مغازهات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، کسب و کارمان را عوض کردیم،
مسئول اتحادیه گفته اگر پروانه کسب میخواهی، باید این عکس را بزنی.
آقا سید جواد گفتند: نمیدانی با این چیزها برکت از مغازهات برداشته میشود! زن بیحجابی که چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمیشه! گفتند: همین که به تو میگویم! زود برو این عکس را پائین بیار! گفتم: چشم.
آمدم به مسئول اتحادیه صنف گفتم: این چی بود که تو دادی زدیم! گفت: چرا؟ گفتم که بابام - نگفتم آقا - جنگم کرده، چرا این کار را کردی؟
گفت: من، تازه روز چهارم آبان که شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استادیوم ورزشی با عکس شاه و... . باید بیایید! اگه شرکت نکنید، من خودم مؤاخذه میشوم، شما هم نمیتونید، پروانه بگیرید! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من این عکس را نمیتوانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده دیده و هر جوری هست به عکس دست نزن!
حالا از این طرف گیر افتادم که باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!
خدا رحمتش کند، شهید انتظاری را، همکلاسی و دوست بودیم. به او گفتم: ماجرا این است! چه کار کنم؟ گفت: من یک کاری یادت میدهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازهات، سقف قسمتی که عکس را زدی سوراخ کن و یک خورده آب ول کن پائین. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عکسها گلآلود میشود و خودبهخود میآیند جمع میکنند. حالا کی آب ریخته؟ نمیدونم! پشت بام سوراخ شده، یک کسی حالا... .
عکس را چسبانده بودم تیزی سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، یک میله برداشتم و با چکش سوراخ کردم. یک منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سریع در رفتم که پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم میکنم!
صبح که شد از همه همچراغها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغها گفتم: یک کسی آمده سقف مغازه را سوراخ کرده و آب ریخته داخل مغازه، شاید میخواسته سرقتی - چیزی کنه! عکس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پیش مسئول اتحادیه گفتم که جریان این طور شده! آب ریخته روی عکسها، حالا چی کارش کنم؟ گفت: عکس را بردار و لوله کن، بگذار کنار، جایش را درست کن و به جای آن عکسها، یکی دیگه عکس برات میارم بذار!
عکس را آوردم پایین و لوله کردم و گذاشتم کنار و جایش را هم سفید نکردم و یک مدت همین طور گذاشتم باشه که این بنده خدا هر وقت میآید، ببیند که جایش را درست نکردم تا عکس نزنم.
بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت کردم! گفتند: قسم یاد کرده بودم تا این عکس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته میشه و صاحبش آدم مذهبی است، نباید این کارها بشه! تو حتی باید مانع دیگران بشی. شما برو یکی آیتالکرسی بزن همون قسمت تا دیگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایی که کلام خدا و قرآن هست، عکس زن نباید باشه! گفتم، چشم و رفتم یک تابلو آیتالکرسی گرفتم و شیشه کردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! دیگر نه کسی حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چیز تمام شد و رفت.»
منبع: یزد رسا، فاطمه اکبر زاده
برچسبها:
حجاب ,
داستان های پند آموز ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
زندگی ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۱ ق.ظ
| ۰
آگاه باشید مثل آل محمد صلی علی الله علیه و آله و سلم چونان ستارگان آسمان است ،اگر ستاره ای غروب کند ،ستاره ی دیگری طلوع خواهد کرد(تا ظهور صاحب الزمان عج الله تعلی فرجه الشریف) گویا می بینیم در پرتو خاندان پیامبر نعمت های خدا بر شما تمام شده و شما به آنچه آرزو دارید رسیده اید.
نهج البلاغه . خطبه 100.
مردم به اهل بیت پیامبرتان بنگرید از آن سو که گام بر می دارند بروید ، قدم جای قدمشان بگذارید، آن ها شما را هرگز از راه هدایت بیرون نمی برند ،و به پستی و هلاکت باز نمی گردانند.
اگرسکوت کردند سکوت کنید، و اگر قیام کردند قیام کنید، از آن ها پیشی نگیرید که گمراه می شوید، و از آن ها عقب نمانید که نابود می گردید.
نهج البلاغه.خطبه 97.
برچسبها:
حضرت علی ,
خطبه ,
داستان های پند آموز ,
شهید حسن انتظاری ,
نهج البلاغه ,
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۴۰ ق.ظ
| ۰
سال 1380 به علت عفونتی که در پایم ایجاد شده بود، در اتاق مراقبت های ویژه اتاق ICU بیمارستان رامتین تهران بستری شدم و به واسطه ترکشی که در بدنم بود به حالت نیمه کما رفتم.
تقریبا تمام پزشکان قطع امید کرده بودند. وضعیتم خیلی وخیم بود، در آن حال نیمه هوشیاری هیچ کس را نمی شناختم. یک روز صبح با شهدا درد دل کردم و گفتم :
شهدا به فریادم برسید شما دوستان و رفیقان من بودید شرط رفاقت نیست مرا تنها بگذارید. کمکم کنید چرا مرا از درد و رنج نجات نمی دهید؟ دیگر بس است.
دیدم کسی بالای سرم ایستاده از او پرسیدم شما کی هستید؟
نتوانستم در آن حالت او را بشناسم، فقط دیدم جوان بسیار خوش سیما و معطری است.
گفت : مرا نمیشناسی؟
گفتم: نه ! حافظه ی من درست یاری نمی کند. نمی دانم کی هستید.
جوان بسیار زیبا و خوش رویی بود. نگاهش کردم. کم کم متوجه شدم حسن آقا است . حسن انتظاری. گفتم حسن اینجا چه کار می کنی؟
گفت: تو مرتب ما را صدا می زنی برای عیادتت بیاییم، من هم برای عیادتت آمدم.
گفتم: حسن برایم دعا کن خدا نجاتم بدهد خیلی درد می کشم.
گفت :چرا تو برای خودت دعا نمی کنی؟
گفتم: مگر نمیبینی لب هایم خشک شده و نمی توانم حرکتشان بدهم ، چطور برای خودم دعا کنم!
گفت: اگر تو برای خودت دعا کنی بیشتر مستجاب می شود. اول تو دعا کن بعد ما برایت دست به دعا بر می داریم. پنبه ای برداشت ، داخل لیوان آب بالای سرم زد روی لب هایم کشید و گفت: حالا می توانی حرف بزنی.
احساس کردم می توانم حرف بزنم. چشمانم را باز کردم از اطرافیان پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ حسن کجاست؟
گفتند: نمی دانیم فقط می دانیم چهارده روز است که نمی توانستی حرف بزنی اما حالا به راحتی حرف می زنی. حسن دیگر کیست؟
قضیه را برایشان تعریف کردم ، نه تنها من بلکه بسیاری از همرزمان ، دوستان و حتی مردم عادی از او کرامات بسیار دیده اند. او از شهدای زنده تاریخ این دیار است. کسی که در بیست و دو سالگی چنان مراحل سلوک را طی کرد که از زمان شهادت و نحوه ی شهادتش خبر می داد. شهیدی که فقط در پی گمنامی بود.
+راوی احمد سلطانی هم رزم شهید انتظاری، برگرفته شده از کتاب نشون به اون نشونی از سیده زهره علمدار
برچسبها:
احمد سلطانی ,
داستان های پند آموز ,
سیده زهرا علمدار ,
شفای مریض ,
شهید حسن انتظاری ,
نشون به اون نشونی ,