سال 1380 به علت عفونتی که در پایم ایجاد شده بود، در اتاق مراقبت های ویژه اتاق ICU بیمارستان رامتین تهران بستری شدم و به واسطه ترکشی که در بدنم بود به حالت نیمه کما رفتم.
تقریبا تمام پزشکان قطع امید کرده بودند. وضعیتم خیلی وخیم بود، در آن حال نیمه هوشیاری هیچ کس را نمی شناختم. یک روز صبح با شهدا درد دل کردم و گفتم :
شهدا به فریادم برسید شما دوستان و رفیقان من بودید شرط رفاقت نیست مرا تنها بگذارید. کمکم کنید چرا مرا از درد و رنج نجات نمی دهید؟ دیگر بس است.
دیدم کسی بالای سرم ایستاده از او پرسیدم شما کی هستید؟
نتوانستم در آن حالت او را بشناسم، فقط دیدم جوان بسیار خوش سیما و معطری است.
گفت : مرا نمیشناسی؟
گفتم: نه ! حافظه ی من درست یاری نمی کند. نمی دانم کی هستید.
جوان بسیار زیبا و خوش رویی بود. نگاهش کردم. کم کم متوجه شدم حسن آقا است . حسن انتظاری. گفتم حسن اینجا چه کار می کنی؟
گفت: تو مرتب ما را صدا می زنی برای عیادتت بیاییم، من هم برای عیادتت آمدم.
گفتم: حسن برایم دعا کن خدا نجاتم بدهد خیلی درد می کشم.
گفت :چرا تو برای خودت دعا نمی کنی؟
گفتم: مگر نمیبینی لب هایم خشک شده و نمی توانم حرکتشان بدهم ، چطور برای خودم دعا کنم!
گفت: اگر تو برای خودت دعا کنی بیشتر مستجاب می شود. اول تو دعا کن بعد ما برایت دست به دعا بر می داریم. پنبه ای برداشت ، داخل لیوان آب بالای سرم زد روی لب هایم کشید و گفت: حالا می توانی حرف بزنی.
احساس کردم می توانم حرف بزنم. چشمانم را باز کردم از اطرافیان پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ حسن کجاست؟
گفتند: نمی دانیم فقط می دانیم چهارده روز است که نمی توانستی حرف بزنی اما حالا به راحتی حرف می زنی. حسن دیگر کیست؟
قضیه را برایشان تعریف کردم ، نه تنها من بلکه بسیاری از همرزمان ، دوستان و حتی مردم عادی از او کرامات بسیار دیده اند. او از شهدای زنده تاریخ این دیار است. کسی که در بیست و دو سالگی چنان مراحل سلوک را طی کرد که از زمان شهادت و نحوه ی شهادتش خبر می داد. شهیدی که فقط در پی گمنامی بود.
+راوی احمد سلطانی هم رزم شهید انتظاری، برگرفته شده از کتاب نشون به اون نشونی از سیده زهره علمدار