نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ
| ۰
☀️در یکی از عملیاتها کارگره خورده بود، نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم، اما نمیدانستیم چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقیها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد! با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقیها تو رو میزنن، فایده نداشت. تقریباً تا آخر اذان را گفت.
☀️با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقیها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد ما هم آوردیمش عقب! امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست ناگهان متوجه شدیم تعدادی از سمت عراقیها با پارچه های سفید دستانشان را بالا گرفته و به سمت ما میآمدند، اول فکر کردیم حقه باشد اما بعد دیدیم همه آنها به همراه فرماندهشان خودشان را تسلیم کردند، فرماندهشان را بازجویی کردیم او با گریه میگفت به ما گفتهبودند شما مسلمان نیستید اما وقتی یکی از شما #اذان گفت فهمیدیم شما اهل نماز و شهادت به پیامبرید وقتی موذن نام امیرالمومنین (ع) را برد با خود گفتم ما داریم با برادرانمان میجنگیم، من و کسانی که با من هم عقیده بودند تصمیم گرفتیم تسلیم بشیم، بقیه هم برگشتند عقب.
☀️وقتی فهمیدند ابراهیم زنده است همه به دیدارش رفتند ابراهیم حتی کسی را که شلیک کرده بود بخشید بعد از آن فرمانده عراقی به ما کمک های زیادی کرد و بعد ها در یکی از عملیات ها متوجه شدیم عده ای از عراقیها علیه صدام میجنگند که یکی از آنها همان فرماندهای بود که خود را با معجزه اذان ابراهیم تسلیم کرده بود.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۳۵
برچسبها:
اسلام ,
داستان ها آموزنده ,
داستان های جذاب ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
شهادت ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ
| ۰
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم
پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت
چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند
من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟
و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا علیه السلام بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا علیه السلام شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا علیه السلام شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....
(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)
برچسبها:
داستان ها آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستان های جذاب ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهید حسن انتظاری ,
نماز ,
نماز اول وقت ,
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ق.ظ
| ۲
همیشه برای غذا دادن به او مشکل داشتیم. اصلاَ او خجالت می کشید بگوید من گرسنه ام یا برایم غذا تهیه کنید. غذا هم همیشه نبود. آن روز بعدازظهر بود که وارد پادگان مریوان شد و بعد از حال و احوال به سراغ کارهایش رفت. نزدیک های غروب، دیدم صورت دکتر سیاه شده و تب و لرز هم دارد. گفتم: «چی شده دکتر؟خدای نکرده مریضید؟» گفت: «چیزی نیست.» بیمارستان دور بود اگر میخواستیم به آنجا برویم، باید با گارد می رفتیم و می آمدیم. گفتم: «بفرستم دکتری، چیزی بیاورند؟» گفت: «نه،نه عزیزم. فقط گرسنه ام!» گفتم: «از کی؟» گفت: «فکر کنم سه روزی می شه.»
یعنی.... از سه روز پیش که من رفته بودم مأموریت، تا حالا چیزی نخورده بود!!! رفتم تمام پادگان را گشتم. غذایی پیدا نکردم شهر هم در محاصره بود و نمی شد بیرون رفت. روزها می شد،اما شب ها نه. هر چه گشتم حتی یه دانه خرما یا قندی که بشود چای را با آن شیرین کنم،پیدا نکردم. خجالت کشیدم برگردم. رفتم به خانمش که آنجا بود، گفتم: «به دکتر بگو چیزی پیدا نکردم، اگه اجازه می ده بریم توی شهر براش خرید کنیم.» گفته بود: «نه،لازم نیست. بگردین نان خشک های ته سفره ی بچه ها رو برام بیارین.» رفتم نان خشک هایی را که کپک نزده بود،سوا کردم،آب زدم و با شرمندگی گذاشتم جـلوی او و گفتم: «خـجالت می کـشم بگم نـوش جان.» تکه ای نان برداشت، گذاشت توی دهانش، چشم هایش را مانند کسی که مشغول خوردن بهترین غذاهاست بسـت و شروع به جویدن نان کرد. بعد خندید و گفت: «اگه می دونستی همین نان خشک چه طعمی داره، هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی همچین حرف بزنی؟» و بعد با خونسردی و لذت نان خشک ها را خورد.
[ چمران مظلوم بود، به کوشش علی اکبری ، انتشارات یازهرا، چاپ هفتم ،زمستان 93 ، ص 39]
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
داستان ها آموزنده ,
داستان های جذاب ,
شهادت ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ
| ۰
یک شب شهید فلاح اسلامی را تو عالم رؤیا دیدم. از رفقام بود. رفیق داوود هم بود. چهره اش از نورانیت حد وصفی نداشت. بهش گفتم: فلانی چه خبر از اون دنیا؟ چه می کنید آنجا؟ رو کرد بهم و گفت: جای مان عالی ست. عالیِ عالی. تو بهشت برین خداوند هستیم. همان جایی که در قرآن وعده آن داده شده بود. مگر خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است. گفتنی نیست. حس و حال عجیب و معنوی از شنیدن حرف هاش پیدا کرده بودم. مقدار دیگری که با هم صحبت کردیم و حرف زدیم، یکدفعه تو بین صحبت هامان یاد داوود افتادم. رو کردم بهش و گفتم: راستی از داوود چه خبر؟ اون هم پیش شماست؟ لبخندی زد و گفت: چه می گویی؟ مگر ما می توانیم برویم پیش داوود؟ مگر کسی آنجا دستش به داوود می رسد؟! جای او آن بالا بالاهاست. او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به آنجا می رسد...
بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت: آنجا را می بینی، آن قصر را؟ نگاه کردم. قصر بسیار بزرگ و زیبایی بود که سر تا سرش مملو از نور بود. بهم گفت: آنجا قصر پیامبر است. بعد گفت: آن قصر را هم که کنارش است می بینی؟ نگاه کردم. گفت: آن قصر داوود است؛ کنار قصر پیامبر. جای او آنجاهاست. او همسایه پیامبر و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است. ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم همینجوری نمی شود. باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند!
این خواب را که این دوست عزیز برای من نقل کرد بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. سال های آخر جنگ بود. روزی به همراه عده ای از دوستان، خدمت مرجع تقلید بزرگ جهان تشیّع حضرت آیت الله العظمی اراکی (ره) رسیدیم. صحبت از شهدا و بزرگی شان و مقام والای شان در آن دنیا به میان آمد. حیفم آمد این خواب را آنجا برای حضرت آیت الله اراکی (ره) تعریف نکنم.
از محضرشان اجازه گرفتم و این خواب را به طور کامل برای ایشان بازگو کردم. ایشان وقتی ماجرای این خواب را شنیدند، سرشان را پایین انداختند و بسیار منقلب شدند. مدام سر مبارک شان را تکان می دادند و یک حالت دگرگونی درون ایشان به وجود آمده بود. ناگاه دیدیم معظم له شروع کردند به گریه کردن. قطرات اشک از چشمان شان فرو می ریخت و از روی گونه هایشان پایین می آمد. ایشان می گریستند و پیوسته می فرمودند: راهی را که ما هشتاد سال است در حوزه می پیماییم، این ها یک شبه طی کردند... یک شبه پیمودند... یک شبه رسیدند... و در انتها فرمودند: حقا که ایشان (شهید دانایی) همسایه پیامبر است... حقا که ایشان همسایه پیامبر است...
منبع: کتاب همسایه پیامبر
برچسبها:
داستان ها آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستان های جذاب ,
داستان های پند آموز ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ
| ۰
هدف موشک باشگاه افسران بعثی عراق بود. حسن پیشنهاد داد دعای توسل بخوانند. بعد به فارسی شروع کرد به دعا کردن نشست روبه قبله و با خدا حرف می زد و می گفت خدایا تو می دانی که ما نمی خواهیم انسانهای بیگناه رو بکشیم اما دشمن به مردم ما حمله کرده است و مردم بی گناه رو موشک باران می کند.
خدایا! این موشک را بردار و ببر و بزن به باشگاه افسران عراق! و گفت بسم الله و شاستی رو زد و موشک از کرمانشاه بلند شد …. چند دقیقه بعد رادیوبی بی سی لندن، برنامه های عادی اش را قطع کرد و گفت لحظاتی پیش یک موشک به باشگاه افسران صدام اصابت کرد و دهها نظامی عراقی کشته شدند. این خاطره برای من خیلی تکان دهنده بود. و تازه معنی آیه ای که رزمنده ها روی موشکهای ایران می نوشتند رو درک کردم" وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللهَ رَمَی ."(انفال / 17) یعنی : " آن گاه که تو ای رسول ما تیر انداختی، تو نبودی بلکه خدا بود که تیر انداخت."
[ یادگاران ، کتاب حاج حسن تهرانی مقدم ، ص 39 ، انتشارات روایت فتح / تاثیر گذارترین خاطره]
برچسبها:
امداد های غیبی در جنگ ,
حاج حسن تهرانی ,
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
داستان ها آموزنده ,
راز و نیاز با خدا ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ
| ۱
با درود و سلام به شهدای حق و حقیقت. ما در سال 59 که به خیابان مهدی (بسیج) می رفتیم شهید انتظاری هم به بسیج می آمدند و یک سری آموزش های نظامی را میدیدیم.
من به عنوان اولین محافظان نماز جمعه یزد بودم یادم است آن زمان برخی از بسیجیان نیز برای محافظت می آمدند که شهید انتظاری جزو آن ها بود. تا آن موقع مرسوم نبود که نماز جمعه محافظ داشته باشد بعد از ترور ها و این ها مرسوم شد که برای نماز جمعه ها محافظ بگذارند.
سال دیپلم بودم که با شهید انتظاری انتخاب شدیم تا به ماموریت قصر شیرین برویم . تیر ماه از یزد به تهران رفتیم. چند روزی در ساختمان ولی عصر تهران بودیم و آموزش می دیدیم با پرواز به کرمانشاه (باختران) رفتیم و پس از رفتن به قصر شیرین در ایستگاه فرستنده رادیویی قصر شیرین به عنوان محافظین ایستگاه فرستنده رادیویی مستقر شدیم. حدودا 11 ام تیر ماه بود که آنجا مستقر شده بودیم.
از همان موقع معلوم بود که برخی از کارهای صدام باعث جنگ می شود. به طور مثال برخی از کردها به مقرهای سپاه خمپاره میزدند و یا برخی افراد که حامی صدام بودند به ایستگاه رادیویی می آمدند و درگیری و آشوب ایجاد می کردند و هر چه زمان بیشتر می گذشت مخالفت صدام علنی تر می شد که در مرداد ماه دائمی تر شد و در خود قصر شیرین نیز گلوله میزد.
من و شهید انتظاری محافظ ایستگاه بودیم. در قسمت باز ایستگاه یک استخر برای شنای کارمندان قرار داشت. یادم هست که من شنا بلد نبودم آن زمان 18 سالم بود در آب یک متری تمرین میکردم و در قسمت های عمیق تر آب نمیرفتم.
یکی از دوستان که آنجا بود یهویی پای من را کشید و من را به قسمت 4 متری کشاند و من را آنجا رها کرد من که شنا بلد نبودم مدام به زیر آب میرفتم ولی نمی توانستم خودم را نجات دهم یکی از افرادی که شنا را خوب بلد بود سریع من را نجات داد.
بعد از این ماجرا شهید انتظاری با دلداری دادن ها و حرف هایش باعث شد تا من شنا کردن را ادامه دهم و خود شهید حسن انتظاری کم کم به من فوت و فن های شنا کردن را یاد می داد و آرام آرام من را به قسمت های عمیق تر آب برد و به من شنا کردن را به طور کامل یاد داد.
در ایستگاه بیشتر بچه های میبدی و اردکانی مستقر بودند و بقیه مال یزد یا اطراف یزد بودند.
بچه ها شهید انتظاری را دوست داشتند و با لهجه ی شیرین یزدی با شهید انتظاری شوخی میکردند مثلا برایش شعر میخواند که
حسنم اینجا حسینم اونجا پشت خیمه جنگه / صدای تیر و تفنگه
و شهید انتظاری هم با روی گشاده و همان لهجه ی یزدی شیرین جوابشان را میداد. 12 شهریور بود که ماموریتمان تمام شد و من برگشتم.
**با تشکر از هم رزم شهید حسن انتظاری جناب آقای اصغر باقری و هیئت رایة الهدی یزد به خاطره مصاحبه با ایشان**
برچسبها:
آموزش شنا ,
اصغر باقری ,
بسیج ,
خاطرات جنگ ,
داستان ها آموزنده ,
داستان های جذاب ,
رایه الهدی ,
شنا ,
شهید حسن انتظاری ,
صدام ,
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ق.ظ
| ۲
حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.
از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت: -خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار. اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت: -او جدّی می گوید. برو تهیه کن.حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم. آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.
منبع: راوی کمال میرمجربیان ، برگرفته از کتاب پرواز تا بی نهایت
برچسبها:
بیت المال ,
حق الناس ,
داستان ها آموزنده ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهید عباس بابایی ,
پرواز تا بی نهایت ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ق.ظ
| ۰
( از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی - ره )
به یاد خدا باشید یا با تسبیح یا با دل. یاد خدا با دل خیلی اهمیت دارد. گاهی اوقات انسان با زبان در حال گفتن ذکر استغفار است، اما گناه هم می کند. در حدیث آمده که : « کسی که در حال گناه کردن استغفار میکند، خود را مسخره کرده است»
یکی از علما می گفت: سی سال پیش سوار اتوبوس بودم، یک حاجی هم با ریش و عبا و قبا جلوی من نشسته بود. هر زن بی حجابی که وارد اتوبوس می شد، حاجی نگاه می کرد و یک « استغفر الله » می گفت. پشت سر هم هر زنی که وارد می شد، حاجی این کار را می کرد. یک وقت در یکی از ایستگاه ها یک خانم بی حجاب سوار ماشین شد، حاجی متوجه او نشد، من با دست به شانه اش زدم و گفتم : « حاج آقا، یک استغفر الله دیگر هم سوار اتوبوس شد! شخص حاجی با شنیدن حرف من ناگهان برگشت و متوجه شد یک عالم پشت سرش نشسته و مراقب اوست و فهمیده که شیطان او را بازی داده است. جیک نزد. شیطان این قدر عجیب است که در حالی که مشغول استغفار هستی، شما را به گناه می اندازد. این ذکر به درد نمی خورد. چون دل به یاد خدا نیست. حاجی پشت سر هم می گفت:« خدا لعنت کند کسانی را که اینها را بی حجاب کرده اند» اما با این حال، خودش، محو تماشایشان بود.
اگر دل انسان به یاد خدا باشد که چشم، به زن نامحرم نگاه نمی کند! تسبیح در دست و ذکر استغفار هم بر لب، اما دل به یاد خدا نیست! از خدا بخواهید که دل هایتان به یاد او باشد. این مطلب را یادگاری از من داشته باشید: ذکر خالی، چنگی به دل نمی زند!
منبع:محمودی گلپایگانی، در محضر مجتهدی ج 2، ص 165،انتشارات مستجار،1392
برچسبها:
آیت الله مجتهدی تهرانی ,
بی حجاب ,
داستان ها آموزنده ,
داستان های جذاب ,
ذکر ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
یاد خدا ,
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ
| ۲
حسن بسیار مطیع بود و این مطیع بودن ریشه در اخلاص و تواضع او داشت. آن روزها درجه و رتبه های امروزی نبود ولی او مقید به اطاعت از فرمانده بود. آن چنان مطیع بود که در طول دفاع مقدس مثل او را نمی توانستی ببینی.
می گفت: هر کس باید کار خودش را انجام دهد. سلسله مراتب باید رعایت شود. در حالی که آن روزها درجه نبود و همه دوستانه عمل می کردند با نیروها بسیار صمیمی بود ارتباطش به قدری با بچه ها قوی بود که آن ها حتی نصف روز هم نمی توانستند دوریش را تحمل کنند.
بعد از آن در منطقه سوسنگرد و خط نیسان ( کنار رود نیسان) مستقر شدیم. چون در خط نیسان پدافندی بودیم و منطقه جدید آزاد شده بود نیاز به خاکریز داشتیم. بی سیم زدند: بچه های جهاد آمده اند خاکریز بزنند. فاصله ی ما با دشمن پنجاه متر بیشتر نبود و دشمن علاوه بر گلوله های متفاوت خمپاره ی منور و تیرهای رسام می زد. صحنه ی بسیار وحشتناکی به وجود آورده بود.
راننده لودر گفت: من در چنین وضعیتی خاکریز نمیزنم.
حسن به او گفت: من جلو شما می نشینم شما کارت را انجام بده.
راننده را بغل کرد تا راننده تیر نخورد و آن شب به این روش خاکریز زد.
منبع: کتاب نشون به اون نشونی، به قلم سیده زهره علمدار،انتشارات آصف. راوی: احمد سلطانی ( هم رزم و دوست شهید انتظاری)
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
داستان ها آموزنده ,
داستان های جذاب ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
مطیع بودن ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۳۶ ق.ظ
| ۰
تنها زن تیم اطلاعات عملیات شهید همت
«اولین مجروحیت من بر میگردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچههای رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقیها به گروه امدادی، بیسیم زدند که آمبولانس اعزام کنند؛ ولی آمبولانس به مأموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد، راننده آنقدر خسته و زخمی بود که نمیتوانست دوباره اعزام شود؛ برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم.وقتی به آنجا رسیدم، با صحنه تکان دهندهای روبرو شدم. همه بچهها شهید شده بودند و آنهایی هم که نفس میکشیدند، آنقدر خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمیآمد.
در این میان یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی داشت و من به هر زحمتی بود او را سوار آمبولانس کردم. رزمنده زخمی به زحمت لبهای خشکیدهاش را تکان داد و گفت: امدادگر ... گفتم: بله. بعد گفت: راننده آمبولانس ... گفتم بله منم. بعد بیهوش شد. همین لحظه یکی از رزمندهها که جان سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون میآمد، جلو آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسید. من رانندگی میکنم.از بد حادثه راننده آمبولانس مسیر برگشت را فراموش کرد و با وجود اینکه نباید چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد، اینکار را انجام داد که با روشنشدن چراغ آمبولانس، عراقیها ما را به گلوله و خمپاره بستند. آنقدر آتش زیاد بود که صدای خودم را نمیشنیدم. فقط احساس کردم شکمم میسوزد.وقتی به بیمارستان پتروشیمی رسیدیم، آنقدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدند برای بیرون آوردن ما درب آمبولانس را اره کنند. وقتی درب آمبولانس باز شد دکتر گفت: «این خواهر که متعلقات شکمش روی زمین ریخته ...». آن وقت بود که بیهوش شدم.
بعد مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و رودههایم را به داخل شکم برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند. وقتی مرا به اتاق عمل منتقل کردند، علائم حیاتی من از کار افتاد و به علت کثرت مجروحین مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کردند.نمیدانم چند روز طول کشید، ولی روزی که میخواستند شهدا را به داخل خودروی حمل شهدا منتقل کنند، دیدند نایلونی که مرا داخل آن پیچیده بودند بخار کرده است. سپس مرا به سرعت به داخل بیمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در بیمارستان میگفتند: دکتر وقتی که دوباره شما را دید، گفت: چرا دوباره این شهید را اینجا آوردید؟ و مسئولین حمل شهدا گفتند: آقای دکتر ایشان زندهاند! پزشکان که خیلی خوشحال شده بودند، مرا به اتاق عمل منتقل کردند» ...
این جریان اولین مجروحیت زنی است به نام خانم آمنه وهاب زاده امدادگر دیروز و جانباز 70 درصد شیمیایی امروز است. امدادگرخط مقدم سال های جبهه و جنگ که بخاطر تسلط به زبان عربی در بعضی از عملیات های شناسایی برون مرزی بعضی از فرماندهان همچون همت را همراهی می کرد. او در دوران جنگ تحمیلی 4 سال جنوب بود و نه ماه غرب بود.
زنی که وقتی توی عملیات والفجر یک در منطقه فکه دشمن بعثی لعین، منطقه را زیر آتش بمباران شیمیایی میگیرد ماسکش را از صورت بر میدارد و بر صورت مجروحی که در حال مداوایش است میگذارد تا شیمیاییشدن را به جان بخرد، اما جان انسان دیگری را نجات بدهد ... حالا هم امروز خودش با عوارض دردناک « گاز خردل شیمیایی» دست و پنجه نرم میکند، اما هیچ ادعایی ندارد ... میگوید: « از کسی هم انتظار ندارم. وظیفه ای بوده که انجام دادم» ...
به گزارش واحد مرکزی خبر آمنه وهاب زاده امدادگر بود ولی اگر پیش می آمد اسلحه هم به دست می گرفت.
برچسبها:
آمنه وهاب زاده ,
امدادگر ,
تنها زن تیم اطلاعات شهید همت ,
خاطرات جنگ ,
داستان ها آموزنده ,
پرستار ,