جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
شهید بی سَری که حاج قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ | ۰

 أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَةِ عَنِ الاْبْدانِ،   

سلام بر آن سرهای جدا افتاده از بدن ها

 بخشی از زیارت ناحیه مقدسه

سردار حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره‌‌ای گفت که بغض گلویش خود و حاضرین در مراسم را گرفت و به احتمال زیاد این خاطره از شهید عزالدین باشد:

 

نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش می‌گوید، با توجه به خوابی که دیده‌ام این آخرین ناهاری است که باهم می‌خوریم، مادر اجاره تعریف خواب را نمی‌دهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. 2 شب است که خواب می‌بینم که روی سینه‌ام نشسته‌اند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد می‌زنم  با ترس از خواب بیدارمی شوم و بار دیگر به خواب می‌روم. این‌بار حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیده که به من می‌فرمایند:

عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت

برای مشاهده ی نامه ی مادر شهید ذوالفقار به فرزندش و مطالب تکمیلی به ادامه مطلب مراجعه کنید...



برچسب‌ها: حرم حضرت زینب , سیدالشهدا , شهید بی سر , شهید بی سَری که حاج قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد , شهید عزالدین , قاسم سلیمانی ,
خاطرات شهید محمد معماریان از زبان مادر شهید
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۴۰ ق.ظ | ۰

مادر شهید محمد معماریان داشت پسرشو بدرقه میکرد، محمد آخرین باری بود که می اومد خونه، اومده بود خداحافظی، اینبار خیلی بزرگتر شده بود، چه افتخاری این مادر به این بچه می کرد، تازه به سن 16 سالگی رسیده بود و صداش داشت یه کم مردونه میشد، با همون صدای خروسکیش گفت: مامان میشه من با شما یکم تو خلوت صحبت کنم؟

مادر گفت: آره پسرکم بگو، محمد گفت: مادر از خدا برات صبر میخوام و ازت میخوام خوب به حرفام عمل کنی و مخالفت نکنی. مادر: داری دلمو می لرزونی، مگه چی شده پسرم؟ 

محمد ادامه داد: میشه اینبار شما لباسام رو تو ساکم بذاری، میخوام تو این مدت باقی مونده عطرتو داشته باشم؟ مادر با صدای لرزون و چشمای منتظر و ملتهب گفت: باشه پسرم، باشه مادر.

 

محمد گفت: مادر قبول کن هر اومدنی یه رفتنی داره، من اینبار اومدم شما رو ببینم و برم، دل پدرم نازکه نتونستم باهش در این مورد صحبت کنم، مامان افتخار کن که تو یه مرد بار آوردی، افتخار کن که پسرت شهید میشه. صدای قلب مادر و فرو بردن بغض ... . محمد ادامه داد: مامان خوب منو نگاه کن، دیگه محمدتو نمی بینی. مامان خوب به قدو بالام نگاه کن. مامان نکنه گریه کنی و دل دشمنمو شاد کنی، مامان خودت منو تو قبر بذار، بذار برای آخرین بار حضور دستاتو حس کنم ولی مامان جون محمدت بیتابی نکن. خودتو جای حسینی بذار که علی اکبرشو میفرستاد میدون جنگ.

 

مادر دیگه رمقی نداشت، از خانوم همسایه خواسته بود بیاد و محمد رو از زیر قرآن ردش کنه. محمد بار سفرش رو بست و تو حیاط منتظر مادر بود، خانوم همسایه میگه: بیا محمد جان از زیر قرآن رد شو، سفرت بی خطر ان شاالله. اما چشمای محمد دنبال مادرش میگرده، صداش میکنه، مگه میشه دل مادر طاقت بیاره و آخرین صدای محمدش رو جواب نده، ولی دوست نداشت محمد اونو ببینه و تو دلش مردد بشه از رفتنش، نمیخواست جلوی محمد بیتابی کنه. محمد اصرار میکرد و مادر بالاخره قبول کرد. دستش دیگه نمی رسید قرآن رو روی سر محمد ببره، محمد خم شد، قرآن رو بوسید و بوسه ای هم به دست مادر زدو رفت. مادر دیگه طاقت نداشت، محمد میرفت و به پشت سرش نگاه میکرد و ... مادر اومد تو و نفس نفس میزد، محمد برگشت و دوباره مادرشو صدا کرد. چشمای زن دیگه سو نداشت، نگاش کرد. محمد: مامان واسه آخرین بار به قدو بالای محمدت نگاه کن. مامان به من نگاه کن، دیگه این قدوبالا رو نمیبینی، مامان ... 

شهید محمد معماریان

 خاطره ای به روایت مادر شهید محمد معماریان: 

محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم.  
یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم.  

بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. 

 بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. 

 بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی امام حسین علیه السلام رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده.  

عد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»شال شهید معماریان
مراسم داشت تموم می شد که یه دفعه دیدم که اون شال، دست یکی از بچه های مسجده و می خواد به کسی نشون بده. بله! تا اینجای ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس کردم..
این شال بوی خوشی داشت که در عرض چند دقیقه ای که از شیشه درش آوردند، کلّ فضا رو معطر کرد و چه عطری؟! هرگز چنین بوی خوشی رو تا به اون روز استشمام نکرده بودم. بچه های مسجد می گفتند: ما بیست ساله که این شال رو زیارت می کنیم، اما این بو، حتی ذره ای هم تغییر نکرده...
و خداوند چنین مقدر کرده بود تا یه جلوه دیگه از کرامات شهداء رو به چشم ببینم.
یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد شهیدان است.
       یاد شهیدان است.



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , داستان های آموزنده , شال , شهید حسن انتظاری , شهیدی که مادرش را شفا داد , محمد معماریان ,
یاد نمودن امام حسین علیه السلام بعد از نوشیدن آب
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۰ ق.ظ | ۰

محمد بن جعفر رزّاز از کوفی از محمد بن الحسین، از خشاب، از علی بن حسان، از عبد الرحمن بن کشیر، از داود رقی، وی می گوید:

در محضر مبارک امام صادق علیه السلام بودم، حضرت آب طلبیدند و زمانی که آب را نوشیدند دیدم در حضرت حالت گریه پیدا شد و دو چشم آن حضرت غرق اشک شد سپس به من فرمودند:

ای داود خدا قاتل حسین علیه السلام را لعنت کند، بنده ای نیست که آب نوشیده و حسین علیه السلام را یاد نموده و کشنده اش را لعنت کند مگر آنکه خداوند منان صد هزار حسنه برای او منظور می کند و صد هزار گناه از او محو کرده و صد هزار درجه مقامش را بالا برده و گویا صد هزار بنده آزاد کرده و روز قیامت حق تعالی او را با قلبی آرام و مطمئن محشورش می کند.

محمد بن یعقوب، از علی بن محمد، از سهل بن زیاد، از جعفر بن ابراهیم حضرمی، از سعد بن سعد مثل همین حدیث را نقل کرده است.

کتاب کامل الزیارات. باب 34

چون مرگ یوسف رسید ، شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و حمد و ثنای الهی گفت و سپس آنها را از سختی آینده آنان خبر داد و گفت در این سختی مردان را بکشند و شکم زنان آبستن را بدرند و کودکان را سر ببرند تا خدا حق را در قائم از فرزندان لاوی بن یعقوب ظاهر کند ،دوره غیبت و سختی بنی اسرائیل فرا رسید و مدت چهارصد سال در انتظار به سر بردند و چون کاسه صبر مردم لبریز گشت به سراغ دانشمندی رفتند که در هنگام سختی به گفته های او دلخوش بودند . او مردم را به بیابانی برد و از نزدیک بودن ظهور برای آنها صحبت کرد . در آن هنگام موسی علیه السلام بر آنها وارد شد و فرمود که امیدوارم خدای عزوجل فرج شما را زودتر برساند و سپس از دیده ها غایب گشت .                                                                                     

مردم در این مدت بی تاب شده بودند و بی صبرانه ظهور منجی خود را از خداوند طلب می کردند . باز در بیابانی به حضور دانشمند رسیدند . او به مردم اعلام کرد که خدای عز و جل به او وحی کرده است که چهل سال دیگر به موسی مأموریت خواهد داد تا برای نجات بنی اسرائیل اقدام کند . همه گفتند خدا را شکر ، پس خداوند فرمود به آنها بگو به خاطر شکری که به جا آوردند فرج موسی سی سال دیگر فرا خواهد رسید . مردم گفتند هر نعمتی از خداست و ما بر نعمتهای بی کران خدا شاکر و سپاسگزاریم و خدا فرمود که غیبت را تا ده سال کم کردم . مردم گفتند جز خدا کسی خیر و صلاح برای ما به ارمغان نمی آورد . و خداوند اراده فرموده بود که آنان را بیازماید و چون از این آزمون سربلند بیرون آمدند خداوند فرمود به آنان بگو از جای خود حرکت نکنید که هم اینک اجازه فرج شما را دادم و در آن لحظه بود که موسی علیه السلام بر آنان وارد شد.

درسته.اگر بنی اسرائیل با فقر و گرسنگی دست و پنجه نرم میکردن امروز فقر فقط یه قطره از سیلاب مشکلات انسان قرن بیست و یکمی ست.

-روایتی ست از حضرت رسول صلوات الله علیه که میفرمایند امت من نعل به نعل و ذراع به ذراع جا پای قوم بنی اسرائیل میذارن.

_و روایتی هست از امام صادق علیه السلام که فرمودند همونطور که قوم بنی اسرائیل دعا کردن و خدا به واسطه ی دعای آنها 170 سال از غیبت حضرت موسی کم کرد.اگر شما هم دعا کنید خدا فرج مهدی ما را میرساند وگرنه این امر تا آخرین لحظه به تاخیر میفتد.

 ما داستان حضرت موسی  و قوم بنی اسرائیل رو بهانه کردیم تا داستان شیرین ظهورشما رو روایت کنیم یاصاحب الزمان!

اما تو کجا موسی کجا؟؟؟

اگر موسی 600هزار بنی اسرائیلی رو نجات داد,تو منجی میلیاردها انسانی.

اگر موسی با یک فرعون در افتاد,تو با همه ی فرعون ها رو در رو می شوی.

اگر موسی 40سال در غیبت بود ؛تو 1179سال است که در غیبتی.

و اگر منتظران موسی با دعا و درخواست ظهور اورا پیش انداختند چرا ما اینچنین نکنیم؟؟؟

 حالا ماییم و دوانتخاب.انتخاب با همین روال ادامه دادن و سختی کشیدن و تحمل کردن و یا انتخاب یک صدا و یک دل با هم منجی رو خواستن.

اگر انتخاب دوم رو میکنید بسم الله ...

خواندن صد لعن و صد سلام زیارت عاشورا :
حتی الامکان سعی شود که زیارت عاشورا به صورت کامل و به همراه صد لعن و صد سلام ختم گردد و لی در صورت عدم امکان به هر دلیل، می توانید  طبق روایات بزرگان عمل کرده و زیارت عاشورا را به این صورت که در ادامه گفته می شود بخوانید. در قسمت لعن فقط عبارت " اللهم العنهم جمیعا " را صد بار تکرار نموده و در سلام ها یعنی صد مرتبه دوم، فقط عبارت " السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین " را صد مرتبه تکرار نمایید و بقیه زیارت عاشورا را یک بار بخوانید.
بهتر است بعد از زیارت عاشورا دعای علقمه نیز خوانده شود. 

زمان قرائت زیارت عاشورا در طول روز :عزیزانی که توفیق شرکت در این استعانت و ختم همگانی را نموده اند می توانند در هر ساعتی در طول روز که فرصت نمودند زیارت عاشورای روزانه خود را قرائت نمایند . ولی بر اساس آداب وارده در باب ختومات بهتر آن است که زمان ثابتی را در طول روز مشخص نموده و در آن ساعت اقدام به قرائت زیارت عاشورای خود به نیت تعجیل در فرج مصلح کل عالم حضرت مهدی عج الله تعلی فرج الشریف نمایند ( بعد از یکی از نماز های یومیه خصوصا نماز صبح ارجحیت بیشتری دارد )

 



برچسب‌ها: آب , حضرت موسی , ختم زیارت عاشورا , دعا برای ظهور امام زمان , عاشورا , منجی , و قوم بنی اسرائیل ,
خطبه هایی از نهج البلاغه
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۱ ق.ظ | ۰

آگاه باشید مثل آل محمد صلی علی الله علیه و آله و سلم چونان ستارگان آسمان است ،اگر ستاره ای غروب کند ،ستاره ی دیگری طلوع خواهد کرد(تا ظهور صاحب الزمان عج الله تعلی فرجه الشریف) گویا می بینیم در پرتو خاندان پیامبر نعمت های خدا بر شما تمام شده و شما به آنچه آرزو دارید رسیده اید.

 نهج البلاغه . خطبه 100.

مردم به اهل بیت پیامبرتان بنگرید از آن سو که گام بر می دارند بروید ، قدم جای قدمشان بگذارید، آن ها شما را هرگز از راه هدایت بیرون نمی برند ،و به پستی و هلاکت باز نمی گردانند.

اگرسکوت کردند سکوت کنید، و اگر قیام کردند قیام کنید، از آن ها پیشی نگیرید که گمراه می شوید، و از آن ها عقب نمانید که نابود می گردید.

نهج البلاغه.خطبه 97.



برچسب‌ها: حضرت علی , خطبه , داستان های پند آموز , شهید حسن انتظاری , نهج البلاغه ,
چرا باید هوس کشک کنم؟
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰

خصوصیت بارز دیگرش این بود که نسبت به خانواده تعصب دینی داشت و مسایل خانواده را جایی بیان نمی کرد. با وجود آن که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم اما در حفظ مسایل خانوادگی مقید بود. در حالی که همه می دانستیم چقدر به خانواده اش علاقه مند است.

یادم هست یک بار خانمش برای پختن غذا کشک ساییده بود و دستش کمی زخمی شده بود دیگر کشک نخورد و تا مدت ها خودش را سرزنش می کرد که چرا باید هوس کشک کند و خانمش اذیت شود.

 

راوی حسین پهلوان حسینی، بخشی از کتاب نشون به اون نشونی نوشته ی سیده زهرا علمدار



برچسب‌ها: حسین پهلوان حسینی , خانواده , داستان های عاشقانه , سیده زهرا علمدار , شهید حسن انتظاری , نشون به اون نشونی , همسرداری ,
آقا چرا به قولتان عمل نمی کنید؟
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۰

حسن از جمله کسانی بود که انتظار شهادت می کشید و حس کرده بود قدری از وقت شهادتش گذشته است برای همین آخرین باری که در خدمت ایشان بودم و صحبت می کردیم گفت:

 سر قبر شهید صدوقی رفتم و گفتم آقا چرا به قولتان عمل نمی کنید؟

همان طور که بسیار نقل شده و همه می دانیم بین ایشان و شهید آیت الله صدوقی یک عهد و پیمانی پیدا شده بود که از زمان حیات شروع و بعد از شهادتش ادامه داشت و نهایتا در یکی از مسافرت هایی که از منطقه به یزد می رود کناز قبر شهید صدوقی مشرف می شود و عرض حال می کند و در خواب می بیند که شهید دستورالعملی به او می دهد که:

شما ازدواج کن شهید خواهی شد

و این خیلی عجیب است که روی نکات حساس زندگی توجه می شود. شما می دانید انسانی که ازدواج کند و بعد شهید شود به مراتب مقامش از کسی که ازدواج نکرده بیشتر است. یعنی ازدواج برای شهادت خود کمال است. چون در دین اسلام خیلی سفارش شده جوانان ازدواج کنند ، حال مقوله ی ارزش عبادت پیدا کردن خود مبحثی جداگانه است.

این بود دستورالعملی که از شهید گرفت. برای همین دختر خانمی از خانواده محترمی پیدا کردند و ازدواج کردند.این قضیه معلوم است که باز برای حسن یک کمال بالاتری بوده است که از شهیدی دستور بگیرد، ضرب العجلی پیگیری می کند، دختر مناسبی پیدا کرده و ازدواج می کند.

درست از این قضیه نزدیک به دو سال گذشت. قبل از شهادت ،آخرین سفری که به یزد رفت و به من گفت:

می روم ببینم چرا این قضیه شهادت ما حل نشد.

و این طور که خودشان گفتند به شهید صدوقی می گوید:

من به پیمانم عمل کردم شما نسبت به قولی که دادید چرا عمل نکردید؟

حالا بین آن ها چه گذشته ما نمی دانیم. فقط می دانیم قضیه شهادتش حل شد. وقتی برگشت گفت

من در این عملیات شهید می شوم و علتش را هم ذکر کرد که کنار قبر شهید صدوقی رفتم و به ایشان گفتم شما چرا به قولتان عمل نمیکنید و این دفعه عمل خواهند کرد و در همان عملیات بدر به آرزویش رسید.

راوی: حجت الاسلام محمد علی صدر الساداتی دوست شهید حسن انتظاری



برچسب‌ها: ازدواج , داستان های جذاب , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید صدوقی , محمد علی صدر الساداتی ,
شفای مریضی
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۴۰ ق.ظ | ۰

سال 1380 به علت عفونتی که در پایم ایجاد شده بود، در اتاق مراقبت های ویژه اتاق ICU بیمارستان رامتین تهران بستری شدم و به واسطه ترکشی که در بدنم بود به حالت نیمه کما رفتم.

تقریبا تمام پزشکان قطع امید کرده بودند. وضعیتم خیلی وخیم بود، در آن حال نیمه هوشیاری هیچ کس را نمی شناختم. یک روز صبح با شهدا درد دل کردم و گفتم :

شهدا به فریادم برسید شما دوستان و رفیقان من بودید شرط رفاقت نیست مرا تنها بگذارید. کمکم کنید چرا مرا از درد و رنج نجات نمی دهید؟ دیگر بس است.

دیدم کسی بالای سرم ایستاده از او پرسیدم شما کی هستید؟

نتوانستم در آن حالت او را بشناسم، فقط دیدم جوان بسیار خوش سیما و معطری است.

گفت : مرا نمیشناسی؟

گفتم: نه ! حافظه ی من درست یاری نمی کند. نمی دانم کی هستید.

جوان بسیار زیبا و خوش رویی بود. نگاهش کردم. کم کم متوجه شدم حسن آقا است . حسن انتظاری. گفتم حسن اینجا چه کار می کنی؟

گفت: تو مرتب ما را صدا می زنی برای عیادتت بیاییم، من هم برای عیادتت آمدم.

گفتم: حسن برایم دعا کن خدا نجاتم بدهد خیلی درد می کشم.

گفت :چرا تو برای خودت دعا نمی کنی؟

گفتم: مگر نمیبینی لب هایم خشک شده و نمی توانم حرکتشان بدهم ، چطور برای خودم دعا کنم!

گفت: اگر تو برای خودت دعا کنی بیشتر مستجاب می شود. اول تو دعا کن بعد ما برایت دست به دعا بر می داریم. پنبه ای برداشت ، داخل لیوان آب بالای سرم زد روی لب هایم کشید و گفت: حالا می توانی حرف بزنی.

احساس کردم می توانم حرف بزنم. چشمانم را باز کردم از اطرافیان پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ حسن کجاست؟

گفتند: نمی دانیم فقط می دانیم چهارده روز است که نمی توانستی حرف بزنی اما حالا به راحتی حرف می زنی. حسن دیگر کیست؟

قضیه را برایشان تعریف کردم ، نه تنها من بلکه بسیاری از همرزمان ، دوستان و حتی مردم عادی از او کرامات بسیار دیده اند. او از شهدای زنده تاریخ این دیار است. کسی که در بیست و دو سالگی چنان مراحل سلوک را طی کرد که از زمان شهادت و نحوه ی شهادتش خبر می داد. شهیدی که فقط در پی گمنامی بود.

+راوی احمد سلطانی هم رزم شهید انتظاری، برگرفته شده از کتاب نشون به اون نشونی از سیده زهره علمدار



برچسب‌ها: احمد سلطانی , داستان های پند آموز , سیده زهرا علمدار , شفای مریض , شهید حسن انتظاری , نشون به اون نشونی ,
شهیدی که قرض هایم را داد
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۸ ق.ظ | ۰

به گزارش پایگاه 598 به نقل از مشرق، دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

 

 

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در  خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...شادی روح همه ی شهدا صلوات



پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.

پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.

پی نوشت۳. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش



برچسب‌ها: تفحص , داستان های کوتاه آموزنده , شهید مرتضی دادگر , قرض ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون