جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
این طور بود که انتخاب شدید... (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ | ۰

دو سه هفته بعد از ازدواجمان به من گفت:

می دانی چرا تصمیم به ازدواج گرفتم؟

واقعیتش این است که من قبل از شهادت حاج آقا صدوقی اصلا در فکر ازدواج نبودم. بعد از شهادت ایشان، از طرف اطلاعات احضار می شدم تا درباره شهادتش از محافظین رفع اتهام شود. خیلی ناراحت بودم یک شب گریه کردم و به حاج آقا گفتم:

من که خیلی به شما علاقه داشتم چرا باید این طور شود؟

با خودم عهد بستم از جبهه برنگردم تا شهید شوم و جنازه ام را برگردانند. شب در عالم خواب دیدم پاسدار منزل حاج آقا هستم و منافقی در صدد است وارد خانه شود. به محافظ های دیگر می گفتم مواظب باشید این منافق داخل نشود اما او موفق شد از زیر دست یکی از بچه ها فرار کند و وارد خانه شود. همین طور که فریاد می زدم بگیریدش حاج آقا را دیدم که با چهره ای نورانی جلو آمد و گفت: کیه فریاد میزند؟ بچه ها گفتند حسن انتظاریه

حاج آقا گفتند: حسن تویی!! من حاج آقا را بغل گرفتم و حاج آقا سه بار با دست به شانه ام زد و گفت:

ازدواج کن شهید می شوی و حتما پیش ما می آیی. گفتم حتما خواب بوده. یک سالی اعتنا نکردم اما متوجه شدم تا داماد نشوم شهید نمی شوم. از جبهه مستقیم به مشهد رفتم و به حضرت امام رضا علیه السلام عرض حال کردم و گفتم:

آقا شما که می دانید حاج آقا در مورد شهادت به من چه فرمودند. خودتان همسر مناسبی برایم پیدا کنید و این طور بود که شما انتخاب شدید.

 راوی: مرضیه اعیان،همسر شهید حسن انتظاری

منبع: کتاب نشون به اون نشونی، از سیده زهره علمدار، انتشارات آصف

 



برچسب‌ها: ازدواج , انتخاب همسر , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری , عکس شهید حسن انتظاری , مرضیه اعیان , همسر شهید انتظاری ,
و چگونه راضی شدن؟ (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ | ۳

چند بار آمدند اما جواب قطعی ندادیم. بعد از مدتی او را در نماز جمعه دیدم. تصمیم گرفتم بعد از نماز سر قبر شهید آیت الله صدوقی به مسجد حضیره بروم و از شهید صدوقی کمک بگیرم. مسجد حضیره محل دفن سومین شهید محراب آیت الله صدوقی و قبله ی اهل دل است. کنار قبر حاج آقا نشستم و گفتم:

آقا ایشان پاسدار و حافظ شما بودند اگر شما صلاح می دانید این وصلت سر بگیرد.

در راه فکرم مشغول شد. وقتی به خانه رسیدم مادرم گفت: برای گرفتن جواب آمده اند، بالاخره چه جوابی می دهی؟

موافقت کردم و برای تعیین مهر و بقیه ی توافقات دوشنبه شب آمدند. حسن تاکید داشت حتما با من صحبت کند. اما من خجالت می کشیدم رودررو با او صحبت کنم. برادرم مصطفی به ایشان گفت:

مشکلی نیست شما شرایطتان را به من بگویید جوابش را برایتان می آورم.

گفته بود فقط به او بگویید اولا من یک ماه اینجا هستم سه ماه جبهه.ثانیا من داماد یک هفته ایم. زندگی مشترک ما خیلی طول بکشد دو سال هم نمی شود. بالاخره خوب فکر کند نمی خواهم بعد ها دچار مشکل شود.

مصطفی صحبت های حسن را به من گفت بعد هم تاکید کرد که  مرضیه این طور زندگی کردن خیلی مشکل است. الان نمیفهمی بالاخره وقتی به خانه اش رفتی مهرش به دلت می افتد آن وقت اذیت می شوی. گفتم: هرچه خواست خدا باشد، اشکالی ندارد. ایشان نه خونش از خون دیگران رنگین تر است  نه عزیزتر از دیگران است.

گفت: من برای خودت می گویم، خودت اذیت می شوی.

گفتم:همان طور که همه تحمل می کنند، من هم تحمل می کنم.

برادرم جواب مرا به حسن رساند و همان شب مهر را تعیین کردند و رفتند. سه شنبه  در محضر مرحوم آیت الله خاتمی (ره) عقد کردیم. بعد از عقد دیگر او را ندیدم. دو روز بعد یعنی پنج شنبه مراسم عروسی برگزار شد.

راوی: خانم مرضیه اعیان، همسر شهید حسن انتظاری

منبع: کتاب نشون به اون نشونی، از خانم سیده زهره عملدار، انتشارات آصف



برچسب‌ها: آیت الله صدوقی , ازدواج , انتخاب همسر , توسل در ازدواج , خاطرات شهدا , شهید حسن انتظاری , عکس شهید حسن انتظاری , مراسم ازدواج , مرضیه اعیان , همسر شهید انتظاری ,
شهید انتظاری مربی شنا!!
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ | ۱

با درود و سلام به شهدای حق و حقیقت. ما در سال 59 که به خیابان مهدی (بسیج) می رفتیم شهید انتظاری هم به بسیج می آمدند و یک سری آموزش های نظامی را میدیدیم.

من به عنوان اولین محافظان نماز جمعه یزد بودم یادم است آن زمان برخی از بسیجیان نیز برای محافظت می آمدند که شهید انتظاری جزو آن ها بود. تا آن موقع مرسوم نبود که نماز جمعه محافظ داشته باشد بعد از ترور ها و این ها مرسوم شد که برای نماز جمعه ها محافظ بگذارند.

سال دیپلم بودم که با شهید انتظاری  انتخاب شدیم تا به ماموریت قصر شیرین برویم . تیر ماه از یزد به تهران رفتیم. چند روزی در ساختمان ولی عصر تهران بودیم و آموزش می دیدیم با پرواز به کرمانشاه (باختران) رفتیم و پس از رفتن به قصر شیرین در ایستگاه  فرستنده رادیویی قصر شیرین  به عنوان محافظین  ایستگاه فرستنده رادیویی مستقر شدیم. حدودا 11 ام تیر ماه بود که آنجا مستقر شده بودیم.

از همان موقع معلوم بود که برخی از کارهای صدام باعث جنگ می شود. به طور مثال برخی از کردها به مقرهای سپاه خمپاره میزدند و یا برخی افراد که حامی صدام بودند به ایستگاه رادیویی می آمدند و درگیری و آشوب ایجاد می کردند و هر چه زمان بیشتر می گذشت مخالفت صدام علنی تر می شد که در مرداد ماه دائمی تر شد و در خود قصر شیرین نیز گلوله میزد.

من و شهید انتظاری محافظ ایستگاه بودیم.  در قسمت باز ایستگاه یک استخر برای شنای کارمندان قرار داشت. یادم هست که من شنا بلد نبودم آن زمان 18 سالم بود در آب یک متری تمرین میکردم و در قسمت های عمیق تر آب نمیرفتم.

شهید حسن انتظاری

یکی از دوستان که آنجا بود یهویی پای من را کشید و من را به قسمت 4 متری کشاند و من را آنجا رها کرد من که شنا بلد نبودم مدام به زیر آب میرفتم ولی نمی توانستم خودم را نجات دهم یکی از افرادی که شنا را خوب بلد بود  سریع من را نجات داد.

بعد از این ماجرا شهید انتظاری  با دلداری دادن ها و حرف هایش باعث شد تا من شنا کردن را ادامه دهم و خود شهید حسن انتظاری کم کم به من فوت و فن های شنا کردن را یاد می داد و آرام آرام من را به قسمت های عمیق تر آب برد و به من شنا کردن را به طور کامل یاد داد.

در ایستگاه بیشتر بچه های میبدی و اردکانی مستقر بودند  و بقیه مال یزد یا اطراف یزد بودند.

بچه ها شهید انتظاری را دوست داشتند  و با لهجه ی شیرین یزدی با شهید انتظاری شوخی میکردند مثلا برایش شعر میخواند که

حسنم اینجا حسینم اونجا پشت خیمه جنگه / صدای تیر و تفنگه

و شهید انتظاری هم با روی گشاده و همان لهجه ی یزدی شیرین جوابشان را میداد. 12 شهریور بود که ماموریتمان تمام شد و من برگشتم.

**با تشکر از هم رزم شهید حسن انتظاری جناب آقای اصغر باقری و هیئت رایة الهدی یزد به خاطره مصاحبه با ایشان**



برچسب‌ها: آموزش شنا , اصغر باقری , بسیج , خاطرات جنگ , داستان ها آموزنده , داستان های جذاب , رایه الهدی , شنا , شهید حسن انتظاری , صدام ,
ماندم ولی نمی دانم گناهم چه بود؟ (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ق.ظ | ۱

شهید حسن انتظاری



برچسب‌ها: جملات تکان دهنده , خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , دفاع مقدس , دوست شهید , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری , شهید حسین رحمانی ,
مزد اخلاص (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۰



برچسب‌ها: برادر شهید , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید اصغر انتظاری , شهید حسن انتظاری , مزد شهادت , پاداش شهدا ,
سلسله مراتب باید رعایت شود! ( شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ | ۲

حسن بسیار مطیع بود و این مطیع بودن ریشه در اخلاص و تواضع او داشت. آن روزها درجه و رتبه های امروزی نبود ولی او مقید به اطاعت از فرمانده بود. آن چنان مطیع بود که در طول دفاع مقدس مثل او را نمی توانستی ببینی.

می گفت: هر کس باید کار خودش را انجام دهد. سلسله مراتب باید رعایت شود. در حالی که آن روزها درجه نبود و همه دوستانه عمل می کردند با نیروها بسیار صمیمی بود ارتباطش به قدری با بچه ها قوی بود که آن ها حتی نصف روز هم نمی توانستند دوریش را تحمل کنند.

شهید حسن انتظاری

بعد از آن در منطقه سوسنگرد و خط نیسان ( کنار رود نیسان) مستقر شدیم. چون در خط نیسان پدافندی بودیم و منطقه جدید آزاد شده بود نیاز به خاکریز داشتیم. بی سیم زدند: بچه های جهاد آمده اند خاکریز بزنند. فاصله ی ما با دشمن پنجاه متر بیشتر نبود و دشمن علاوه بر گلوله های متفاوت خمپاره ی منور و تیرهای رسام می زد. صحنه ی بسیار وحشتناکی به وجود آورده بود.

راننده لودر گفت: من در چنین وضعیتی خاکریز نمیزنم.

حسن به او گفت: من جلو شما می نشینم شما کارت را انجام بده.

راننده را بغل کرد تا راننده تیر نخورد و آن شب به این روش خاکریز زد.

منبع: کتاب نشون به اون نشونی، به قلم سیده زهره علمدار،انتشارات آصف. راوی: احمد سلطانی ( هم رزم و دوست شهید انتظاری)



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , داستان ها آموزنده , داستان های جذاب , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , مطیع بودن ,
عزاداری در خط مقدم!!! (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ | ۱

در منطقه کوشک، چند تکه چوب به هم وصل کرد، به سبک نخل های سنتی یزد در آورد و اول خط گذاشت و روی آن پارچه سیاهی انداخت. یادم هست یک نفر بی احتیاطی کرد و با ماشین به آن زد. دو روز دنبال این بود ببیند چرا و چه کسی به آن زد.

وقتی فهمید گفت: تو چرا به این نخل زدی؟این نخل نماد تابوت بلند نشده امام غریب کربلا است.

بنده ی خدا گفت: من نمی دانستم این چند تکه چوب چه فلسفه ای دارد ماشین خورد. حالا چرا اعتراض می کنی؟

حسن در جوابش گفت: ببین این نخل سیدالشهدا است تو هم می دانی که ایام محرم است و هر چه در این ایام گذاشته شود بی ارتباط با امام حسین  علیه السلام نیست باید بیشتر دقت می کردی. ممکن است رسومات شهر های دیگر را ندانیم اما این برای کسی مجوز نمی شود که به نمادهای محرم و عاشورا بی توجه باشد.

منبع: کتاب نشون به اون نشونی نوشته ی سیده زهره علمدار، انتشارات آصف. راوی:احمد سلطانی(یکی از دوستان شهید انتظاری)

تصویر شهید انتظاری



برچسب‌ها: احمد سلطانی , تابوت امام حسین , سبک عزاداری , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , محرم , نخل , نماد عزاداری ,
شهید یزدی که توکلش به خداوند حرف نداشت/ ماجرای پولی که دوبرابر شد
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ | ۳

در این مطلب، قصد دارم خاطره ای خواندنی از مرضیه اعیان، همسرسردار شهید حسن انتظاری تقدیم شما مخاطبان گرامی کنم که خواندنش خالی از لطف نیست؛

 از خصوصیات دیگرش توکل اوست. آن روزها حقوق سپاه کم بود و اکثر بچه ها قرض می گرفتند ولی او معتقد بود حقوق سپاه خیلی با برکت است. جالب است که هیچ گاه کم نمی آوردیم. در حالی که هر چه در خانه نیاز داشتیم تهیه میکرد و در اصطلاح برای خانه بسیار مایه می گذاشت و خرج می کرد.

پانزده روز به پایان ماه مانده بود برای شرکت در نماز جمعه به مسجد ملا اسماعیل رفتیم.

پرسیدم: چقدر پول داری خرید کنیم؟

گفت: شرمنده ام فقط پانصد تومان داشتم. برای جبهه کمک های نقدی جمع می کردند پانصد تومان را هدیه کردم.

گفتم ای بابا شما که در جبهه حضور دارید دیگر نیازی به کمک مالی نیست و لابد می دانید که پانزده روز به پایان ماه مانده!

گفت: کسی که رزق می دهد خودش می داند چگونه برساند و مطمئن باشید می رسد.

گفتم: از کجا می رسد؟باید جایی باشد که برسد!

گفت: خیالت راحت باشد می رسد.اطمینان می دهم اتفاقی پیش نمی آید.

 

به خانه آمدیم درست یک ساعت بعد در زدند.در را باز کرد چند دقیقه ای پشت در با کسی صحبت می کرد. صدایش را می شنیدم که مرتب می گفت: نه! کجا؟ کی؟

وقتی به اتاق برگشت لبخندی زد و گفت: دیدی چند برابرش رسید. وقتی برای خدا خرج کنی خودش می فرستد.

گفتم از کجا رسید؟

گفت: این بنده خدا آمد و می گوید من دو سال پیش سه هزار تومان از شما قرض گرفتم و حالا یادم آمده. هر چه می گویم بنده ی خدا من اصلا یادم نیست. می گوید تو یادت نیست من که یادم هست. قرضی است به گردنم که باید ادا شود. سه هزار تومان در برابر پانصد تومان! نگفتم رسید. ببین چند برابرش رو خدا فرستاد.

منبع: کتاب نشون به اون نشونی، انتشارات آصف، نویسنده سیده زهره علمدار



برچسب‌ها: توکل به خدا , خرج برای خدا , داستان های آموزنده , شهید حسن انتظاری , نماز جمعه , همسر شهید , همسر شهید انتظاری , کمک به جبهه , کمک در راه خدا ,
شهید انتظاری:می خواستی بشکنی چرا ضبط را شکستی!؟ نوار را می شکستی
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ | ۱

ه گزارش یزدرسا، هم رزم شهید انتظاری با اشاره به  خاطراتی از هشت سال دفاع مقدس اظهار داشت: در منطقه جنگی بانه  چندین تن از افرادی ناجور با من هم اتاق شدند اوایل  من همواره با تعجب به خودم گفتم: اینها برای چه آمده اند اینجا !؟

 

 این یادگار هشت سال دفاع مقدس اظهار داشت: جو وفضای اتاق خیلی برایم سنگین شده بود، چرا که آنان نوار ترانه ای هم با خودشان آورده بودند وگاهی گوش می کردند؛ ولی آن چیز عجیب و جای سئوال داشت این بود که  اینگونه افراد آن هم در موقعیت اوایل انقلاب، اینجا چه می کنند!؟

 حجت الاسلام نجم الهدی با اشاره به اینکه من با تصور این که اینگونه افراد به قصد جبهه نیامده  بلکه به دنبال محفلی دوستانه برای خوشگذرانی و شادی هستند گفت: جالب بود که آنان  از شرایط حاکم بر آنجا وحشت هم داشته و با تق وتوقی وحشت زده می شدند.

 

 وی با بیان اینکه  چندین بار به خاطر این  کارشان به  آنها تذکر داده بودم ولی آنها نه تنها گوششان بدهکار نبود وکار خودشان را می کردند گفت: من یکدفعه  ناراحت شدم ضبط صوتشان را برداشتم ومحکم کوبیدم برزمین...!!!

همرزم شهید انتظاری در دوران دفاع مقدس ادامه داد: من نسبت به حساسیتی که به این موضوع  داشتم منجر  ضبط صوت شکست و بعد هم سروصدا بلند شد.

 

 وی عنوان کرد: خلاصه حاج حسن آمد برای وساطت و به نوعی به من معترض  شد که چرا این کار را کردم. و به من گفت می خواستی بشکنی چرا ضبط را شکستی!؟  نوار را میشکستی، بعد هم رفت وبا آنها گرم گرفت وصحبت کرد، به گونه ای که  که درنهایت آنها آمدندو روی اصل کار خودعذر خواهی کردند.

 این یادگار هشت سال دفاع مقدس در پایان گفت: آن زمان برخی می آمدند وبزرگتری می کردند و می گفتند:حالا یه اشتباهی کرده و ببخشید ؛ اما نمی دانم حسن در جمع خصوصی چه چیزی گفت که آنها بجای اینکه طلبکار باشند برعکس عذر خواهی کردند!



برچسب‌ها: ترانه , جملات آموزنده , خاطرات جنگ , داستان های جذاب , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , مطالب خواندنی و جالب ,
راهکار جالب شهید انتظاری به رفیق بازاری خود برای رهایی از دست شاه و فرح!
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۰

به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّه «  گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دوره ابتدایی را در مدرسه شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دوره متوسّطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .

 

 می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....

از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم که دیگر مستقل شده بودم و پدرم مغازه‌اش را به من داده بود. من تازه مغازه‌مان را سفید و قفسه‌بندی کرده بودم و پشتی و بالشت می‌فروختم.

 

 رئیس اتحادیه‌ی صنف ما آمد و گفت: شما اگر می‌خواهی پروانه کسب بگیری، باید عکس فرح و شاه را بزنید اینجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عکس فرح و یکی عکس شاه را گرفتم و بالای سر مغازه زدم.

 این عکس یکی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانیت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بیا مسجد، ‌کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: این چه عکسیه که بالای سر مغازه‌ات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، کسب و کارمان را عوض کردیم،
مسئول اتحادیه گفته اگر پروانه کسب می‌خواهی، باید این عکس را بزنی.

 آقا سید جواد گفتند: نمی‌دانی با این‌ چیزها برکت از مغازه‌ات برداشته می‌شود! زن بی‌حجابی که چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمی‌شه! گفتند: همین که به تو می‌گویم! زود برو این عکس را پائین بیار! گفتم: چشم.

 آمدم به مسئول اتحادیه صنف گفتم: این چی بود که تو دادی زدیم! گفت: چرا؟ گفتم که بابام - نگفتم آقا - جنگم کرده، چرا این کار را کردی؟

گفت: من، تازه روز چهارم آبان که شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استادیوم ورزشی با عکس شاه و... . باید بیایید! اگه شرکت نکنید، من خودم مؤاخذه می‌شوم، شما هم نمی‌‌تونید، پروانه بگیرید! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من این عکس را نمی‌توانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده دیده و هر جوری هست به عکس دست نزن!

 حالا از این طرف گیر افتادم که باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!

 

 خدا رحمتش کند، شهید انتظاری را، همکلاسی و دوست بودیم. به او گفتم: ماجرا این است! چه کار کنم؟ گفت: من یک کاری یادت می‌دهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازه‌ات، سقف قسمتی که عکس را زدی سوراخ ‌کن و یک خورده آب ول کن پائین. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عکس‌ها گل‌آلود می‌شود و خودبه‌خود می‌آیند جمع می‌کنند. حالا کی آب ریخته؟ نمی‌دونم! پشت بام سوراخ شده، یک کسی حالا... .

 عکس را چسبانده بودم تیزی سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، یک میله برداشتم و با چکش سوراخ کردم. یک منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سریع در رفتم که پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم می‌کنم!

 صبح که شد از همه همچراغ‌ها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغ‌ها گفتم: یک کسی آمده سقف مغازه را سوراخ کرده و آب ریخته داخل مغازه، شاید می‌خواسته سرقتی - چیزی کنه! عکس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پیش مسئول اتحادیه گفتم که جریان این طور شده! آب ریخته روی عکس‌ها، حالا چی کارش کنم؟ گفت: عکس را بردار و لوله کن، بگذار کنار، جایش را درست کن و به جای آن عکس‌ها، یکی دیگه عکس برات میارم بذار!

 

 عکس را آوردم پایین و لوله کردم و گذاشتم کنار و جایش را هم سفید نکردم و یک مدت همین طور گذاشتم باشه که این بنده خدا هر وقت می‌آید، ببیند که جایش را درست نکردم تا عکس نزنم.

 بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت کردم! گفتند: قسم یاد کرده بودم تا این عکس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته می‌شه و صاحبش آدم مذهبی است، نباید این کارها بشه! تو حتی باید مانع دیگران بشی. شما برو یکی آیت‌الکرسی بزن همون قسمت تا دیگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایی که کلام خدا و قرآن هست، عکس زن نباید باشه! گفتم، چشم و رفتم یک تابلو آیت‌الکرسی گرفتم و شیشه کردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! دیگر نه کسی حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چیز تمام شد و رفت.»

منبع: یزد رسا، فاطمه اکبر زاده

 



برچسب‌ها: حجاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , زندگی , شهید حسن انتظاری ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون