جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
شیخ اهل سنت که از دست تکفیری ها نجات پیدا کرد
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ | ۰

در دومین قسمت از برنامه تلویزیونی «هم‌قصه»، شیخ‌ مامون رحمه، امام جمعه اهل سنت مسجد اموی دمشق، مهمان برنامه بود و داستان نحوۀ دستگیری، شکنجه‌ها و نجات معجزه‌آسای خود از دست معارضین سوری را روایت کرد.
به گزارش روابط عمومی برنامه هم‌قصه، شیخ مأمون رحمه که اکنون امام جمعه مسجد اموی دمشق است، در سال ۲۰۱۱ به جرم مخالفت با آشوب‌های سوریه به دست معارضین دستگیر و شکنجه می‌شود و با وجودی که تروریست‌ها تیر خلاص به او شلیک می‌کنند، به شکل معجزه‌آسایی زنده می‌ماند. (برای دانلود فیلم کامل این قسمت از برنامه ی هم قصه اینجا را کلیک کنید).

شیخ مأمون رحمه در شروع صحبت‌های خود با مخالفت با این ادعا که ناآرامی‌های سوریه در ابتدا تظاهرات مسالمت آمیز بود، شروع آشوب‌ها را از شهر درعا دانست و گفت: من در یکی از روستاهای غوطۀ شرقی زندگی می‌کردم و خبرهای متعدد از سمت درعا به ما می‌رسید که مخالفان به نیروهای امنیتی حمله می‌کنند، پاسگاه‌ها را آتش زدند و زیرساخت‌ها را از بین می‌برند. ما از شنیدن این اتفاق‌ها تعجب می‌کردیم، که این‌ها با این کارها می‌خواهند آزادی به وجود بیاورند؟ اتفاق‌ها به سرعت رخ داد و به زودی ناآرامی‌ها به منطقه ما هم رسید. معارضان وقتی فهمیدند که من با موضع آن‌ها مخالف هستم، من را تهدید به قتل کردند.
شیخ مأمون سپس به نحوۀ دستگیری و شکنجۀ خود از سوی معارضین پرداخت و گفت: من سوار موتور بودم که با ماشین به من زدند که فکم در اثر این تصادف شکست. سپس من را به منطقه‌ای دور از روستا بردند و در مدت نصف روز شکنجه‌های مختلفی را تحمل کردم. او زدن با کابل برق، کشیدن ناخن با چاقو، ضربه با قنداق اسلحه، فروبردن سر زیر آب سرد، بریدن گوش، شلیک تیر به ساق پا و زدن با چوب قطور از جمله شکنجه‌هایی برشمرد که معارضین به او وارد ساخته بودند و گفت: آن‌ها بعد از مقداری شکنجه از من خواستند تا به عنوان مفتی در خدمت آن‌ها باشم و فتوای قتل مخالفان آن‌ها را بدهم که با مخالفت من مواجه شدند و دوباره اقدام به شکنجۀ من کردند.

برای مشاهده ی ادامه داستان و حاشیه‌های خواندنی از حضور شیخ مأمون رحمه در ایران به ادامه مطلب مراجعه کنید



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
ولادت امام رضا علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ | ۰

میلاد هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت،حضرت امام رضا علیه السلام بر تمام دوست داران آن حضرت مبارک باد



برچسب‌ها: شهید حسن انتظاری ,
توسل به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در تفحص
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰

آن شب غلامی خاطرهـ تعریف کرد. از اولین روز هایی که آمدهـ بودند شرهانی می گفت:" قرار گاهـ به ما اجازهـ ی تفحص نمی داد. می گفتند: امنیت ندارد. منافقین تو ی منطقه اند، نمی شود. وقتی اصرار ما را دیدند قرار شد یک هفته موقت باشیم اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند. و ما رسما وسایلمان را بیاوریم و شروع کنیم. از یک طرف خوشحال بودیم که مانده ایم،از طرف دیگر وقت کم و منطقه وسیع و خطرناک،می ترسیدیم نتوانیم شهیدی پیدا کنیم.

هر روز از میدان های وسیع مین، سیم خاردار ها و تله های انفجاری می گذشتیم. اما هر روز ناامیدتر می شدیم. مین های منطقه، منافقین، عراقی ها از هیچکدام آنقدر نمی ترسیدیم که از دست خا لی بر گشتن می تر سیدیم. روز آخر ماندنمان، نیمه شعبان بود آن روز رمز حرکتمان " یا مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) " بود.

عجیب همه پریشان بودند. خورشید هم دست پاچه بود انگار.  زود تر از همیشه رفت پشت ارتفاع 175، نزدیک غروب بود و لحظه ی وداع، باید سریع از منطقه می رفتیم. بچه ها از خود بی خود بودندمی گفتند دیدید قابل نبودیم. با نام" مهدی" روز نیمه شعبان کار را شروع کردیم و حالا باید برگردیم. اشک حلقه زدهـ بود توی چشم هایشان. هر کس دنبال چیزی می گشت برای یادگار و تبرک با خودش ببردیکی یک مشت خاک بر می داشت. یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم بگذارم توی قوطی کنسرو، وقتی شقایق را آرام جدا کردم از زمین دیدم ریشه ی شقایق روی جمجمه ی شهید سبز شدهـ . روی سجدهـ گاهش با فریاد" یا مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) " بچه ها همه جمع شدند.

آرام آرام خاک ها را کنار می زدیم دلهرهـ داشتیم کاش هم پلاک داشته باشد هم از لشکر باشد. پلاک که پیدا شد همه سلام دادند بر محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) و آلش. پلاک را استعلام کردیم روی پا بند نبودیم شهید مهدی منتظر القائم بود از لشکر امام حسین(علیه السلام)... 

منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه ی روایت سیره شهدا،ص139(وبلاگ تاشهدا با شهدا)



برچسب‌ها: خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , شهید , شهید حسن انتظاری ,
خانم ها بفرمایید بی حجابی و آزادی...
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ | ۰

این چه وضعشه هی گیر میدین خانما باید حجاب بگیرند و هی به بدحجاب ها گیر میدین، هی میگین تو این مملکت حجاب اجباریه و همه خانم ها باید ازین قانون تبعیت کنن.

 

مگه خانما آدم نیستن؟ مگه دل ندارن؟ اصلا کی گفته کسی که بی حجابه دین و ایمون نداره؟ اصلا دلش می خواد حجاب نگیره به کسی چه ربطی داره؟ یعنی آدم اختیار خودشم نداره؟

 

عین آدم های قرون وسطی هی میگین باید آدم حجاب داشته باشه. اگه حجاب خوب بود اروپا که این همه پیشرفت کرده همه خانماشون باید باحجاب ترین آدم های دنیا می شدن.

حالا درسته که بیشترین تجاوز های جنسی و آزار و اذیت های خانم ها در اروپا بیشتر از همه نقاط دنیاست اما نمیشه همه اینارو ربط داد به حجاب داشتن یا نداشتن.

 

درسته که سومین تجارت پرسود در اروپا تجارت زنانه که درست مثل قرن 19 عین برده برای لذت های جنسی فروخته میشن اما دلیل نمیشه که ربط داد به حجاب داشتن یا نداشتن.

 

 درسته که توی اروپا مغازه هایی ساخته شده برای فروش و یا تعویض اجاره کردن چند روزه زنان به منظور سوءاستفاده های جنسی اما دلیل نمیشه که ربط داد به حجاب داشتن یا نداشتن.

 

درسته که تو خیابوناشون، تو اداراتشون، تو دانشگاهاشون بخاطر نوع پوششون امنیت ندارن بهشون به چشم یه وسیله شهوت نگاه میکنن اما نمیشه که ربط داد به حجاب داشتن یا نداشتن.

 

درسته که مردهاشون بخاطر نوع پوشش زن ها و آزادی هایی که دارن چشم چرونن و کانون خانواده های اروپایی به گرمی خانواده های ایرانی نیست اما دلیل نمیشه که ربط داد به حجاب داشتن یا نداشتن.

 

مهم اینه که زن هاشون آزادی دارن و هرجوری که دلشون میخواد لباس می پوشن و به کسی هم ربط نداره.



برچسب‌ها: جملات آموزنده , جملات توبه , جملات تکان دهنده , حجاب , شهید حسن انتظاری , پند ,
حرف بزن بانو...بگذار تا بدانم...
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ | ۰

... حالا آنقدر با بانو(یکی از اساتید حوزه علمیه قم) صمیمی شده بود که می توانست خجالت را کنار بگذارد و از بانو بخواهد تا مهر دهانش را بشکند و از ناگفته هایش بگوید. راضی کردن بانو به حرف زدن سخت بود. بالاخره اما راضی اش کرد. وقتی که در توجیه این دانستنش گفته بود : شاید آنچه که شما روزمره گی اش می خوانید راه زندگی مرا تغییر دهد .

شاید از من ، من دیگری بسازد ؛ یک من ملکوتی . بانو با آن چشمهای آبی اش که همیشه زن را به یاد دریا می انداخت نگاه خیره ای کرده بود . لبخندی زده بود و بعد بسم الله گفته بود که : 15 ساله بودم که باوجودیکه در ریاضی استعداد درخشانی داشتم بنا به میل پدرم به عقد مردی درآمدم که مردانگی را در شکستن غرور جوانی ام می دید. مردی که بارها و بارها ، تن مرا مهمان دستان سنگینش کرده بود.

مردی که نه دل نرم داشت و نه زبان خوش . نه اینکه اینها دائمی باشد ، همیشگی باشد نه . بانو می گفت : شوهرم گاهی خیلی هم مهربان می شد . خیلی دست و دلبازی می کرد . جلوی دوستان و فامیل خیلی احترامم می کرد اما اینها گذرا بود . هیچ تضمینی نبود که این مرد دست و دلباز و مهربان فردا هم همین طور باشد. بارها جلوی چشم افراد نزدیک خانواده تحقیرم می کرد . دست رویم بلند می کرد . فریاد می کشید . فحاشی می کرد . هر بار من می شکستم و باز درست مثل چینی بند زن های ماهر تکه های خودم را به هم می چسباندم . پدرم به غایت عصبانی می شد . می گفت : دختر جان من غلط کردم تو را به این مرد شوهر دادم برگرد. من تو را روی سرم می گذارم .

اما من مغرورتر از این حرفها بودم . شاید هم می خواستم با پدرم لجبازی کنم . پدری که مرا از پشت میز مدرسه به پای سفره عقد نشانده بود. هر بار که با شوهرم بحثمان می شد . من بی فوت وقت کارش را تلافی می کردم . قهرهای طولانی مدت ، سکوت های کش دار ، لجبازی های مکررم ؛ همه و همه قصه ی هر روزه زندگی مان شده بود. دو سال اول زندگی مان اینطور گذشت و من بی آنکه از زندگی چیزی بفهمم آنرا پشت سر می گذاشتم .

یک شب بعد از یک مشاجره سنگین وقتی همسرم با عصبانیت از خانه بیرون رفته بود و من مثل همیشه چمباتمه زده ، گلوله گلوله اشک می ریختم و زیر لب به زمین و زمان غر می زدم و بذر کینه و نفرت و لجاجت را در دلم بارور می کردم ؛ نگاهم به تصویر تلویزیون افتاد . حدیثی میان آن نقش بسته بود: آنکه لجاجت کند و بر این لجاجت خویش پای فشرد ، او همان بخت برگشته ای است که خداوند بر دلش پرده غفلت زده و پیشامدهای ناگواری بر فراز سرش قرار گرفته است . امام علی علیه السلام

اولش چند بار این حدیث را خواندم بعد بی تفاوت بلند شدم و باز نشستم. یکباره به خودم گفتم : من دو سال از زندگی ام را آنگونه که می خواستم با لجبازی های مکرر گذراندم . اما هیچ ثمره ای برایم نداشت . آینده ام را هم می خواهم همین طور بگذرانم ؟ هر چه بود این زندگی من بود و این همسر من . باید برای زندگی ام کاری می کردم . وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم . بر سر سجاده ام به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد امتحان توست برای من . من آنرا به فال نیک می گیرم . تمام جوانی ام را نذر تو می کنم تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم .

من عهد می کنم با تو که از این پس آنی شوم که تو می خواهی و لحظه ای جز رضای تو را در دل راه نخواهم داد. فکر کردم من خودم را می سازم ، همسر خوبی برایش می شوم . باقی مسائل و وظایف او به خودش مربوط است که چقدر بندگی کند. اما در اعماق وجودم تصور می کردم دیگر تمام شد و این پایان امتحان های خداست . 

صدای چرخیدن کلید می آمد . با شتاب خودم را جلوی در رساندم. شوهرم از دیدنم تعجب کرده بود. برخلاف همیشه که این مواقع تازه نوبت من می رسید که با قهرها و سکوتهایم آزارش دهم ، لباس مرتب ، چهره ی متفاوت و روی بازم توجهش را جلب کرد. اولش با احتیاط رفتار کرد اما بعد دانست شیوه ی زندگی من تغییر فاحشی کرده است .

از این پس خود سازی هایم شروع شد . مراقبه ها و احتیاط هایم رنگ و بو گرفت . در برابر تلخی های همسرم جز مهربانی و از خودگذشتن کاری نمی کردم . به شدت مطیع و به شدت رام . از آمار دعواها چیزی کم نشده بود . از آمار کتک خوردن هایم هم همین طور . حالا صاحب فرزند هم شده بودم . اما در رفتارهای شوهرم تغییر خاصی دیده نمی شد.

خیلی از زنهای خانواده می گفتند : تو داری شوهرت را پررو می کنی . اما مرغ من یک پا داشت . حقیقت این بود که گاهی در خلوتهایم کم می آوردم . به خدا گلایه داشتم که حالا که من برایت بندگی می کنم پس کو گشایش در امور؟ اما دریغ...

اوضاع وقتی بحرانی شد که به وضوح دانستم همسرم ، زن دیگری را به عقد خودش درآورده. او در تمام سالهای زندگی مان دلش ازدواج مجدد می خواست انگار...

دیگر شکسته بودم . خرد شده بود . انگار طلبکاری بودم که از خدا طلبش را می ستاند. 

همه چیزم به مویی بند بود . اما ... باز خودم را یافتم . هرگز نخواستم که آن زن را ببینم . بارها می شد که وقتی همسرم به خانه می آمد از روی غریزه ی زنانه ام می فهمیدم که ساعتی قبل تر را در کنار آن زن گذرانده اما با تمام همت زنانه ام که گاهی از هزار مرد هم مردانه تر بود جلوی نفسم می ایستادم و به تمام وظایف زناشویی ام عمل می کردم . گاهی چندشم می شد. بغضم می گرفت . اما نمی گذاشتم که همسرم بفهمد. 

بانو به اینجا که رسید خودش را جمع کرد . چشمش را بست و زن به وضوح خیسی چشمانش را دید.

بانو ادامه داد : دو سال بعد هم گذشت . حالا پسرم مردی شده بود و خیلی چیزها را می فهمید اما من هرگز اجازه ندادم که تصویر او از پدرش خراش بردارد . همیشه تمام تلاشم را می کردم تا او از پدرش یک مرد بسازد. مردی که می شود روی آن تکیه کرد. 

کم کم اما ... اتفاقات خاصی افتاد . بعضی چیزها را می دیدم که بقیه نمی دیدند. بعضی همهمه ها را که بقیه درک نمی کردند.احساس می کردم وسعت وجودم بیشتر شده است . صبرم زیادتر شده است . می فهمیدم که ظرفم تفاوت کرده است . انگار بزرگ تر شده بودم . در تسبیحات اربعه نماز به راحتی می دیدم که با هر تسبیح به گرد خانه خدا طواف می کنم . من فرق کرده بودم . احساس می کردم ... من حالا دیگر احساس داشتم . نازک بین و ظریف بین شده بودم .

حالا دیگر می ترسیدم . به شدت می ترسیدم . نکند تاب نیاورم . نکند کم بیاورم . پس به تمام آنچه می کردم وسعت بیشتری دادم . به شدت به همسرم خدمت می کردم و تمام این خدمت را به امام عصر هدیه می دادم تا اینکه .... پسرم رفت .... 

پسرم که رفت .سخت بود. خیلی سخت .مخصوصا وقتی همه می گفتند : پسرت خودش را الکی به کشتن داد . اصلا به او چه مربوط بود که دخالت کرد. اما من دوام آوردم . صبر کردم.

چهلمین روز رفتن پسرم ، خداوند شوهرم را بازگرداند. در حالیکه خودش را روی پاهایم انداخته بود می گفت : غلط کردم . تازه فهمیده ام که غلط کردم . اجازه می دهی همه چیز را از نو شروع کنیم. من سکوت کرده بودم. همسرم می گفت : قول می دهم آن زن را طلاق بدهم و دیگر کاری به کارش نداشته باشم .

به وضوح می دیدم که در معرض یک امتحان بزرگم . به شیطان پیش دستی کردم. اگر می خواهی از تو بگذرم . اگر می خواهی همه چیز از نو شروع شود . نباید آن زن بیچاره را آواره و بی سرپرست کنی . بیاورش به خانه می توانیم همه با هم در کنار هم زندگی کنیم . بچه های آن زن هم مثل بچه ی خودم . چه فرق می کند؟!

بانو می گفت : الان در کنار هم زندگی می کنیم . امتحانها هنوز تمام نشده . وسوسه ها هست . اما زندگی هم هست. شقایق هم هست . پس تا شقایق هست زندگی باید کرد ....

منبع: همنفس طلبه



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , شهید حسن انتظاری , مدرس حوزه قم , همسرداری , همنفس طلبه ,
الان پات رو بکوب رو ترمز!
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ | ۱

  همه فکر می کنند چون گرفتارند به خدا نمی رسند! اما چون به خدا نمی رسند گرفتارند... از هر راهی که داری میری همین الان پات رو بکوب رو ترمز! فرمونو بچرخون و بنداز تو "صراط مستقیم" تا تهِ تهِ ش برو میرسی به خدا... حتی اگه آخرش بن بست باشه.

( طوبای محبت ، مرحوم دولابی )



برچسب‌ها: اسماعیل دولابی , خدایا شرمنده ام , طوبای محبت , نامه ای به خدا , گناه ,
می‌ترسم جنگ تموم بشه و دست خالی برگردیم!
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۰

گفت: «بچه ها! دیگه دعا کنید من شهید بشم.» گفتم: حسین آقا! این چه حرفیه که می‌زنی؟ ما بعد از آزادی کربلا باید بریم قدس و لبنان رو آزاد کنیم. حسین گفت: «الحمدالله ما سفر حج‌مون رو رفتیم، ازدواج هم کردیم، خدا هم یه بچه بهمون داده که تو راهه، شکر خدا همه چیز دیگه برای ما تکمیل شده، دیگه الان وقتشه.» گفتم: وقت چیه؟! هنوز لشکر خیلی به شما نیاز داره. گفت: «نه، دیگه من همه کارام رو کردم، فقط مونده بچه، که من همه مستحبات و سنت رو درباره اش رعایت کردم. به آینده این بچه خیلی امیدوارم. خانمم هم یه زن کدبانوی تمام عیاره. از دستش خیلی راضی ام، دیگه وقتشه، باید برم.» دوباره گفتم: آخه شما که هنوز بچه‌ات رو ندیدی، زن به این خوبی خدا بهت داده، تازه زندگی رو شروع کردی, دلت می آد بچه‌ت رو نبینی و شهید بشی؟ گفت: «نقل این حرف‌ها نیست، می‌ترسم جنگ تموم بشه و دست خالی برگردیم خونه هامون.» مکثی کرد و ادامه داد: «حقیقتش رو بخوای، این‌ها رو خیلی دوست دارم، اما وقتی با شهادت مقایسه‌شون می کنم، می‌بینم که نه، الان دیگه وقتشه که برم.»

[ روایت خاطره علی ِعلی محمدی از شهید حاج حسین خرازی . مجموعه خاطرات 24 ،نشر یا زهرا سلام الله علیه ،1393 ، ص 26 ]



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , سخنان آموزنده , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهادت , شهید حسن انتظاری , شهید حسین خرازی ,
آقا مسأله مهم است!
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ | ۰

  شما الان تحت نظر خدا و تحت نظر امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هستید، ملائکه ، شما را مراقبت می کنند، نامه اعمال شما را به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرضه می دارند.(به حسب روایت) هفته ای دو دفعه، ؛ من می ترسم ما که ادعای این را داریم که تبع این بزرگوار هستیم، شیعه این بزرگوار هستیم، اگر نامه اعمال را ببیند نعوذ بالله شرمنده بشود.

شما اگر یک فرزندتان خلاف بکند شما شرمنده می شوید، اگر این نوکر شما خلاف بکند شما شرمنده اید. ... من خوف دارم که کاری بکنیم که امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) پیش خدا شرمنده بشود. ... مراقبت کنید از خودتان، پاسداری کنید از خودتان... مبادا یک وقتی نامه عمل شما برود پیش امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) و آنجا گفته بشود به امام زمان که این پاسدارهای شما، و ایشان سرشکسته بشوند ، آقا مساله مهم است.

 ( امام خمینی (ره ) ، صحیفه امام خمینی » جلد 8 » صفحه 391)

امام زمان



برچسب‌ها: امام خمینی , سرباز امام زمان , شهید حسن انتظاری , صحیفه امام خمینی , ظهور امام زمان , محضر امام زمان ,
زیباترین سکانس محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ | ۲

حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:

«اِنِّی بُعِثـــــــتُ لِاُتِمِمُ مَکارِمُ الاَخلاق»

به راستی که من برای به کمال رساندن مکارم اخلاق برگزیده شده ام.

مبعت پیامبر رحمت،ختمی مرتبت، پیامبر اسلام و مهربانی، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر همه ی دوست داران ایشان مبارک باد

برای مشاهده ی سکانس مبعوث شدن پیامبر در فیلم محمد رسوالله صلی الله علیه و آله و سلم اینجا کلیک کنید.

مبعث



برچسب‌ها: سکانس فیلم , شهید حسن انتظاری , مبعث , محمد رسول الله , نبوت ,
ما چقدر طاقت داریم !
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۱

شرح حدیث از مقام معظم رهبری حضرت آیت الله امام خامنه ای (مدظله العالی)    /   [ سه شنبه 18 /9/ 1393]

قال علی علیه السلام : ... إِنَّا وَجَدْنَا الصَّبْرَ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ أَهْوَنَ مِنَ الصَّبْرِ عَلَى عَذَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ..   ( امالی شیخ صدوق ، ص 171 )

 این صبر ، صبر از معصیت است. در اینجا صبر به معنای خویشتنداری و گرفتن زمام و مهار نفس است. خویشتنداری کنید از آن عملی که طاقت عقاب آنرا ندارید، آن هم عقاب آخرت!؟ در مقابل قلیلٍ من بلاء الدنیا و مــصیباتها(دعای کمیل) ما چــقدر طاقت داریم؟ در مــقابل سختی های دنیا که این سختی ها اصلاً چیزی نیست در مقابل آن سختی هایی که در قیامت برای مذنِبین و مجرمین وعده داده شده. بنابراین، خویشتن را نگه دارید از آن عملی که طاقت عقاب آن عمل را نخواهید داشت ! انّا وَجدنا!، این «وجدنا»ی امیرالمومنین، روح بزرگ، آن انسان والا که متصل به عوالم لاهوت و عوالم غیبی و الهی است، این«وجدنا»ی این مردِ بزرگ و انسان عظیم خیلی معنا دارد. إِنَّا وَجَدْنَا الصَّبْرَ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ أَهْوَنَ مِنَ الصَّبْرِ عَلَى عَذَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ما یافتیم، فهمیدیم این را که صبر بر طاعت الهی آسان تر است از صبر و تحمل عذاب الهی .



برچسب‌ها: امالی شیخ صدوق , جملات تکان دهنده , جملات فلسفی , جملات مذهبی , شرح حدیث از خامنه ای , عذاب الهی ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون