جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
کار بدون مزد نمیشه...(شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۰

 من همیشه پنجشنبه ها می رفتنم سر قبر شهید انتظاری ولی جمعه شب خواب شهید انتظاری رو دیدم.

هیچی بهم نگفت فقط توی خواب حسن اومد سمت من یه نگاهی کرد و رفت.بلند که شدم گفتم خدایا یعنی چی این خواب؟فردا که شنبه هست؟ من همیشه پنجشنبه ها می رفتم!!! تصمیم گرفتم برم سر قبر شهید انتظاری.

وقتی رفتم سر قبرشون دیدم یه چند نفر مشغول کار هستن. یه سری سطل رنگ و قلم مو دستشون هست و مشغول تجدید رنگ سنگ قبور شهدا هستن.

رفتم جلو.سلام و احوال پرسی کردم.ازشون سوال کردم شما کی هستید و اینجا چی کار دارید؟

گفتن ما دانشجوهای پیام نور هستیم. نذر کردیم اگر حاجتمون گرفتیم بیایم و قسمت های رنگی قبر شهدا که یکم کمرنگ شده رو دوباره رنگ بزنیم.

تعبیر خوابم رو فهمیدم.شهید انتظاری نمی خواست اینها بدون مزد کار کنن. حالا نوبت من بود که با برنامه های فرهنگی کارشون رو جبران کنم...

+راوی: آقای اعیان، برادر زن شهید حسن انتظاری

سنگ قبر



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
معجزه ی صلوات (شهید حسن انتظاری)
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ | ۰

قم بودیم.داخل آسانسو زده بود ظرفیت 10 نفر. 17 نفر سوار شدن.هر چی گفتیم سوار نشید آسانسور مشکل پیدا میکنه کسی گوش نکرد.

دکمه ی آسانسور رو زدن که حرکت کنه.درب بسته شد. آسانسور حرکت نکرد و سرجاش موند.حالا دیگه نه درب آسانسور باز میشد که بیایم بیرون و نه اینکه آسانسور حرکت میکرد.

همه ترسیده بودیم.خواستیم با بیرون تماس بگیریم.همه گوشی ها رو آوردن بیرون و سعی کردن که با یه جایی تماس بگیرن.اما هیچ کدوم آنتن نمی داد.

20 دقیقه ای داخل آسانسور بودیم.بعضیا از وحشت با لگد به درب آسانسور میزدن شاید کسی صداشونو بشنوه و به دادمون برسه.نفس ها حبس شده بود و صدای گریه ی بچه ی 5 ساله و دشواری تنفس، حکایت از کم شدن اکسیژن داشت.

همه خیلی ترسیده بودیم.یاد شهید انتظاری افتادم.بلند گفتم خانم ها یه شهید حسن انتظاری هست که اگر براش صلوات بخونید مشکلتون رو حل میکنه.بیاید همگی نفری 5 صلوات برای این شهید بخونیم.

جالب بود حتی اون هایی که وضع حجابشون مناسب نبود سریع قبول کردن.همه شروع کردن به صلوات خوندن.هنوز صلوات ها تموم نشده بود که یه نفر داد زد آنتن داد.آنتن داد.

بالاخره موفق شدیم با بیرون تماس بگیریم و خبر بدیم که ما اینجا گیر افتادیم.موقعی که درب آسانسور باز شد همه فقط به سمت بیرون می دویدن و نفس های عمیقی میکشیدند.انگار که وارد بهشت شده اند...

+راوی: یکی از دوست داران شهید حسن انتظاری

شهید حسن انتظاری



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
حرف بزن بانو...بگذار تا بدانم...
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ | ۰

... حالا آنقدر با بانو(یکی از اساتید حوزه علمیه قم) صمیمی شده بود که می توانست خجالت را کنار بگذارد و از بانو بخواهد تا مهر دهانش را بشکند و از ناگفته هایش بگوید. راضی کردن بانو به حرف زدن سخت بود. بالاخره اما راضی اش کرد. وقتی که در توجیه این دانستنش گفته بود : شاید آنچه که شما روزمره گی اش می خوانید راه زندگی مرا تغییر دهد .

شاید از من ، من دیگری بسازد ؛ یک من ملکوتی . بانو با آن چشمهای آبی اش که همیشه زن را به یاد دریا می انداخت نگاه خیره ای کرده بود . لبخندی زده بود و بعد بسم الله گفته بود که : 15 ساله بودم که باوجودیکه در ریاضی استعداد درخشانی داشتم بنا به میل پدرم به عقد مردی درآمدم که مردانگی را در شکستن غرور جوانی ام می دید. مردی که بارها و بارها ، تن مرا مهمان دستان سنگینش کرده بود.

مردی که نه دل نرم داشت و نه زبان خوش . نه اینکه اینها دائمی باشد ، همیشگی باشد نه . بانو می گفت : شوهرم گاهی خیلی هم مهربان می شد . خیلی دست و دلبازی می کرد . جلوی دوستان و فامیل خیلی احترامم می کرد اما اینها گذرا بود . هیچ تضمینی نبود که این مرد دست و دلباز و مهربان فردا هم همین طور باشد. بارها جلوی چشم افراد نزدیک خانواده تحقیرم می کرد . دست رویم بلند می کرد . فریاد می کشید . فحاشی می کرد . هر بار من می شکستم و باز درست مثل چینی بند زن های ماهر تکه های خودم را به هم می چسباندم . پدرم به غایت عصبانی می شد . می گفت : دختر جان من غلط کردم تو را به این مرد شوهر دادم برگرد. من تو را روی سرم می گذارم .

اما من مغرورتر از این حرفها بودم . شاید هم می خواستم با پدرم لجبازی کنم . پدری که مرا از پشت میز مدرسه به پای سفره عقد نشانده بود. هر بار که با شوهرم بحثمان می شد . من بی فوت وقت کارش را تلافی می کردم . قهرهای طولانی مدت ، سکوت های کش دار ، لجبازی های مکررم ؛ همه و همه قصه ی هر روزه زندگی مان شده بود. دو سال اول زندگی مان اینطور گذشت و من بی آنکه از زندگی چیزی بفهمم آنرا پشت سر می گذاشتم .

یک شب بعد از یک مشاجره سنگین وقتی همسرم با عصبانیت از خانه بیرون رفته بود و من مثل همیشه چمباتمه زده ، گلوله گلوله اشک می ریختم و زیر لب به زمین و زمان غر می زدم و بذر کینه و نفرت و لجاجت را در دلم بارور می کردم ؛ نگاهم به تصویر تلویزیون افتاد . حدیثی میان آن نقش بسته بود: آنکه لجاجت کند و بر این لجاجت خویش پای فشرد ، او همان بخت برگشته ای است که خداوند بر دلش پرده غفلت زده و پیشامدهای ناگواری بر فراز سرش قرار گرفته است . امام علی علیه السلام

اولش چند بار این حدیث را خواندم بعد بی تفاوت بلند شدم و باز نشستم. یکباره به خودم گفتم : من دو سال از زندگی ام را آنگونه که می خواستم با لجبازی های مکرر گذراندم . اما هیچ ثمره ای برایم نداشت . آینده ام را هم می خواهم همین طور بگذرانم ؟ هر چه بود این زندگی من بود و این همسر من . باید برای زندگی ام کاری می کردم . وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم . بر سر سجاده ام به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد امتحان توست برای من . من آنرا به فال نیک می گیرم . تمام جوانی ام را نذر تو می کنم تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم .

من عهد می کنم با تو که از این پس آنی شوم که تو می خواهی و لحظه ای جز رضای تو را در دل راه نخواهم داد. فکر کردم من خودم را می سازم ، همسر خوبی برایش می شوم . باقی مسائل و وظایف او به خودش مربوط است که چقدر بندگی کند. اما در اعماق وجودم تصور می کردم دیگر تمام شد و این پایان امتحان های خداست . 

صدای چرخیدن کلید می آمد . با شتاب خودم را جلوی در رساندم. شوهرم از دیدنم تعجب کرده بود. برخلاف همیشه که این مواقع تازه نوبت من می رسید که با قهرها و سکوتهایم آزارش دهم ، لباس مرتب ، چهره ی متفاوت و روی بازم توجهش را جلب کرد. اولش با احتیاط رفتار کرد اما بعد دانست شیوه ی زندگی من تغییر فاحشی کرده است .

از این پس خود سازی هایم شروع شد . مراقبه ها و احتیاط هایم رنگ و بو گرفت . در برابر تلخی های همسرم جز مهربانی و از خودگذشتن کاری نمی کردم . به شدت مطیع و به شدت رام . از آمار دعواها چیزی کم نشده بود . از آمار کتک خوردن هایم هم همین طور . حالا صاحب فرزند هم شده بودم . اما در رفتارهای شوهرم تغییر خاصی دیده نمی شد.

خیلی از زنهای خانواده می گفتند : تو داری شوهرت را پررو می کنی . اما مرغ من یک پا داشت . حقیقت این بود که گاهی در خلوتهایم کم می آوردم . به خدا گلایه داشتم که حالا که من برایت بندگی می کنم پس کو گشایش در امور؟ اما دریغ...

اوضاع وقتی بحرانی شد که به وضوح دانستم همسرم ، زن دیگری را به عقد خودش درآورده. او در تمام سالهای زندگی مان دلش ازدواج مجدد می خواست انگار...

دیگر شکسته بودم . خرد شده بود . انگار طلبکاری بودم که از خدا طلبش را می ستاند. 

همه چیزم به مویی بند بود . اما ... باز خودم را یافتم . هرگز نخواستم که آن زن را ببینم . بارها می شد که وقتی همسرم به خانه می آمد از روی غریزه ی زنانه ام می فهمیدم که ساعتی قبل تر را در کنار آن زن گذرانده اما با تمام همت زنانه ام که گاهی از هزار مرد هم مردانه تر بود جلوی نفسم می ایستادم و به تمام وظایف زناشویی ام عمل می کردم . گاهی چندشم می شد. بغضم می گرفت . اما نمی گذاشتم که همسرم بفهمد. 

بانو به اینجا که رسید خودش را جمع کرد . چشمش را بست و زن به وضوح خیسی چشمانش را دید.

بانو ادامه داد : دو سال بعد هم گذشت . حالا پسرم مردی شده بود و خیلی چیزها را می فهمید اما من هرگز اجازه ندادم که تصویر او از پدرش خراش بردارد . همیشه تمام تلاشم را می کردم تا او از پدرش یک مرد بسازد. مردی که می شود روی آن تکیه کرد. 

کم کم اما ... اتفاقات خاصی افتاد . بعضی چیزها را می دیدم که بقیه نمی دیدند. بعضی همهمه ها را که بقیه درک نمی کردند.احساس می کردم وسعت وجودم بیشتر شده است . صبرم زیادتر شده است . می فهمیدم که ظرفم تفاوت کرده است . انگار بزرگ تر شده بودم . در تسبیحات اربعه نماز به راحتی می دیدم که با هر تسبیح به گرد خانه خدا طواف می کنم . من فرق کرده بودم . احساس می کردم ... من حالا دیگر احساس داشتم . نازک بین و ظریف بین شده بودم .

حالا دیگر می ترسیدم . به شدت می ترسیدم . نکند تاب نیاورم . نکند کم بیاورم . پس به تمام آنچه می کردم وسعت بیشتری دادم . به شدت به همسرم خدمت می کردم و تمام این خدمت را به امام عصر هدیه می دادم تا اینکه .... پسرم رفت .... 

پسرم که رفت .سخت بود. خیلی سخت .مخصوصا وقتی همه می گفتند : پسرت خودش را الکی به کشتن داد . اصلا به او چه مربوط بود که دخالت کرد. اما من دوام آوردم . صبر کردم.

چهلمین روز رفتن پسرم ، خداوند شوهرم را بازگرداند. در حالیکه خودش را روی پاهایم انداخته بود می گفت : غلط کردم . تازه فهمیده ام که غلط کردم . اجازه می دهی همه چیز را از نو شروع کنیم. من سکوت کرده بودم. همسرم می گفت : قول می دهم آن زن را طلاق بدهم و دیگر کاری به کارش نداشته باشم .

به وضوح می دیدم که در معرض یک امتحان بزرگم . به شیطان پیش دستی کردم. اگر می خواهی از تو بگذرم . اگر می خواهی همه چیز از نو شروع شود . نباید آن زن بیچاره را آواره و بی سرپرست کنی . بیاورش به خانه می توانیم همه با هم در کنار هم زندگی کنیم . بچه های آن زن هم مثل بچه ی خودم . چه فرق می کند؟!

بانو می گفت : الان در کنار هم زندگی می کنیم . امتحانها هنوز تمام نشده . وسوسه ها هست . اما زندگی هم هست. شقایق هم هست . پس تا شقایق هست زندگی باید کرد ....

منبع: همنفس طلبه



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , شهید حسن انتظاری , مدرس حوزه قم , همسرداری , همنفس طلبه ,
دو فقیر ی که هرکدام ذکری بر لب دارند !
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ | ۳

 عین الدوله که از وزرای قاجار بود ... روزی از خانه بیرون آمد و دو فقیر را دید که پشت در خانه ی او نشسته اند و هرکدام ذکری بر لب دارند ؛ یکی می گوید : « کار، خوبه عین الدوله درست کنه " و دیگری می گوید : " کار، خوبه خدا درست کنه ».

عین الدوله وقتی این صحبت ها را شنید ، خوشش آمد و دستور داد که یک سکه ی اشرفی درون ظرفی بگذارند و روی آن غذا بکشند و به فقیر اولی که از او تعریف می کرد ، بدهند. آن فقیر، که به طمع پول نشسته بود ، ظرف غذا را گرفت و با ناراحتی آن را به فقیر دومی داد .

فقیر دومی هم غذا را خورد، پول را برداشت ، و رفت . عین الدوله فردای آن روز، باز فقیر اولی را بر در خانه ی خود دید. گفـت : «مـگر دیـروز پول را برنـداشتی ؟ دیگر چه می خواهی؟» فقیر گفت «ما که پولی ندیدیم ؛ اگر منظورت ظرف غذاست که آن را به فقیر دیگری دادم.» عین الدوله لبخندی زد و گفت : « بله ؛ حقیقت را همان فقیر می گفت ! کار خوبه خدا درست کنه، عین الدوله سگ کیه ؟»

امام جواد (علیه‌السلام) می فرماید : «الثِّقَةُ بِاللَّهِ تَعَالَى ثَمَنٌ لِکُلِّ غَالٍ وَ سُلَّمٌ إِلَى کُلِّ عَالٍ. اعتماد کردن بر خدا بهای هر چیز نفیس و گران‌بها و نرد‌بانی برای هر مقام بلندی است.»

[ بدیع الحکمه، مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی، انتشارات بوستان قرآن، ص194 روایت در نزهة الناظر و تنبیه الخاطر /ص 136 ]



برچسب‌ها: آیت الله مجتهدی تهرانی , اعتماد به خدا , امام جواد , داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری , عین الدوله , فقیر ,
تا آخر عمر جلوی برادرانش جمله ای که «چاه» در آن باشد، بر زبان نیاورد !
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۱

 روزی حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی که از نزدیک ترین دوستان شیخ رجبعلی خیاط بوده است؛ و جزء عرفا و صلحای عصر خود شمرده می شد، می فرمودند : هر وقت از کسی به تو بدی رسید، سعی کن به رویش نیاوری. خجالت زده کردن اشخاص صفت خوبی نیست و گفت : حضرت یوسف پس از اینکه از چاه نجات یافت و عزیز مصر شد، برادرانش به او رسیدند؛ تا آخر عمر جلوی برادرانش جمله ای که «چاه» در آن باشد، بر زبان نیاورد .... !

 منبع: کتاب بهترین کاسب قرن/ سایت صالحین شیعه

بهترین کاسب قرن



برچسب‌ها: بهترین کاسب قرن , حاج مرشد چلویی , حضرت یوسف , داستان های آموزنده , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری , عزیز مصر ,
مذاکره امام حسین(ع) با عمر سعد
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۳ ب.ظ | ۱

پرسش : آیا امام حسین(علیه السلام) با عمر سعد مذاکره ای داشت؟

پاسخ اجمالی:

پاسخ تفصیلی: چون عمرسعد با لشکر عظیمى به کربلا آمد و در برابر لشکر محدود امام(علیه السلام) ایستاد. فرستاده عمرسعد نزد امام(علیه السلام) آمد. سلام کرد و نامه ابن سعد را به امام تقدیم نمود و عرض کرد: مولاى من! چرا به دیار ما آمده اى؟

امام(علیه السلام) در پاسخ فرمود:

«کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا أَنْ أَقْدِمَ، فَأَمّا إِذْ کَرِهُونِی فَأَنَا أَنْصَرِفُ عَنْهُمْ»!؛ (اهالى شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کرده اند، و اگر از آمدن من ناخشنودند باز خواهم گشت!).(1)

خوارزمى روایت کرده است: امام(علیه السلام) به فرستاده عمرسعد فرمود:

«یا هذا بَلِّغْ صاحِبَکَ عَنِّی اِنِّی لَمْ اَرِدْ هذَا الْبَلَدَ، وَ لکِنْ کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا اَنْ آتیهُمْ فَیُبایَعُونِی وَ یَمْنَعُونِی وَ یَنْصُرُونِی وَ لا یَخْذُلُونِی فَاِنْ کَرِهُونِی اِنْصَرَفْتُ عَنْهُمْ مِنْ حَیْثُ جِئْتُ»؛

(از طرف من به امیرت بگو، من خود به این دیار نیامده ام، بلکه مردم این دیار مرا دعوت کردند تا به نزدشان بیایم و با من بیعت کنند و مرا از دشمنانم بازدارند و یاریم نمایند، پس اگر ناخشنودند از راهى که آمده ام باز مى گردم).(2)

وقتى فرستاده عمرسعد بازگشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، ابن سعد گفت: امیدوارم که خداوند مرا از جنگ با حسین(علیه السلام) برهاند. آنگاه این خواسته امام را به اطّلاع «ابن زیاد» رساند ولى او در پاسخ نوشت:

«از حسین بن على(علیه السلام) بخواه، تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند. اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت...!».

چون نامه ابن زیاد به دست ابن سعد رسید، گفت: «تصوّر من این است که عبیدالله بن زیاد، خواهان عافیت و صلح نیست».

عمرسعد، متن نامه عبیدالله بن زیاد را نزد امام حسین(علیه السلام) فرستاد.

امام(علیه السلام) فرمود:

«لا أُجیبُ اِبْنَ زِیادَ بِذلِکَ اَبَداً، فَهَلْ هُوَ إِلاَّ الْمَوْتَ، فَمَرْحَبَاً بِهِ»؛ (من هرگز به این نامه ابن زیاد پاسخ نخواهم داد. آیا بالاتر از مرگ سرانجامى خواهد بود؟! خوشا چنین مرگى!).(3)

همچنین در عصر تاسوعا، امام حسین(علیه السلام) قاصدى نزد عمرسعد روانه ساخت که مى خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشیم. چون شب فرا رسید ابن سعد با بیست نفر از یارانش و امام حسین(علیه السلام) نیز با بیست تن از یاران خود در محلّ موعود حضور یافتند.

امام(علیه السلام) به یاران خود دستور داد تا دور شوند تنها عبّاس برادرش و على اکبر فرزندش را نزد خود نگاه داشت. همین طور ابن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیّه دستور داد، دور شوند.

ابتدا امام(علیه السلام) آغاز سخن کرد و فرمود:

«وَیْلَکَ یَابْنَ سَعْد أَما تَتَّقِی اللّهَ الَّذِی إِلَیْهِ مَعادُکَ؟ أَتُقاتِلُنِی وَ أَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتَ؟ ذَرْ هؤُلاءِ الْقَوْمَ وَ کُنْ مَعی، فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَکَ إِلَى اللّهِ تَعالى»؛

(واى بر تو، اى پسر سعد، آیا از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آیا با من مى جنگى در حالى که مى دانى من پسر چه کسى هستم؟ این گروه را رها کن و با ما باش که این موجب نزدیکى تو به خداست).

ابن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مى ترسم خانه ام را ویران کنند.

امام(علیه السلام) فرمود: «أَنَا أَبْنیها لَکَ»؛ (من آن را براى تو مى سازم).

ابن سعد گفت: من بیمناکم که اموالم مصادره گردد.

امام فرمود: «أَنَا أُخْلِفُ عَلَیْکَ خَیْراً مِنْها مِنْ مالِی بِالْحِجاز»؛ (من از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم).

ابن سعد گفت: من از جان خانواده ام بیمناکم [مى ترسم ابن زیاد بر آنان خشم گیرد و همه را از دم شمشیر بگذراند].

امام حسین(علیه السلام) هنگامى که مشاهده کرد ابن سعد از تصمیم خود باز نمى گردد، سکوت کرد و پاسخى نداد و از وى رو برگرداند و در حالى که از جا بر مى خاست، فرمود:

«مالَکَ، ذَبَحَکَ اللّهُ عَلى فِراشِکَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ لَکَ یَوْمَ حَشْرِکَ، فَوَاللّهِ إِنِّی لاَرْجُوا أَلاّ تَأْکُلَ مِنْ بُرِّ الْعِراقِ إِلاّ یَسیراً»؛

(تو را چه مى شود! خداوند به زودى در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزى، نخورى).

ابن سعد گستاخانه به استهزا گفت: «وَ فِی الشَّعیرِ کِفایَةٌ عَنِ الْبُرِّ»؛ (جو عراق مرا کافى است!).(4)

امام(علیه السلام) در هر گام به اتمام حجّت مى پردازد تا هیچ کس فردا، ادّعاى بى اطّلاعى نکند، جالب این که فرمانده لشکر دشمن نیز تلویحاً حقّانیّت امام(علیه السلام) و ناحق بودن دشمن او را تصدیق مى کند، تنها عذرش ترس از بیرحمى و قساوت آنهاست و این اعتراف جالبى است!

از سوى دیگر تمام تلاش امام(علیه السلام) خاموش کردن آتش جنگ است و تمام تلاش دشمن افروختن این آتش است، غافل از این که این آتش سرانجام شعله مى کشد و تمام حکومت دودمان بنى امیّه را در کام خود فرو مى برد.(5)

 منابع:

 (1). تاریخ طبرى، ج 4، ص 311؛ ارشاد مفید، ص 435 و بحارالانوار، ج 44، ص 383.

(2). مقتل الحسین خوارزمى، ج 1، ص 241.

(3). اخبار الطوال، ص 253.

(4). فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 164-166 و بحارالانوار، ج 44، ص 388-389.

(5). گرد آوری از کتاب: عاشورا ریشه ها، انگیزه ها، رویدادها، پیامدها، زیر نظر آیت الله مکارم شیرازی، ص 386.

   

 



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , سلام بر امام حسین , عاشورا , محرم , مذاکره , مذاکره امام حسین با عمربن سعد , مذاکره روز عاشورا ,
شهید یزدی که توکلش به خداوند حرف نداشت/ ماجرای پولی که دوبرابر شد
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ | ۳

در این مطلب، قصد دارم خاطره ای خواندنی از مرضیه اعیان، همسرسردار شهید حسن انتظاری تقدیم شما مخاطبان گرامی کنم که خواندنش خالی از لطف نیست؛

 از خصوصیات دیگرش توکل اوست. آن روزها حقوق سپاه کم بود و اکثر بچه ها قرض می گرفتند ولی او معتقد بود حقوق سپاه خیلی با برکت است. جالب است که هیچ گاه کم نمی آوردیم. در حالی که هر چه در خانه نیاز داشتیم تهیه میکرد و در اصطلاح برای خانه بسیار مایه می گذاشت و خرج می کرد.

پانزده روز به پایان ماه مانده بود برای شرکت در نماز جمعه به مسجد ملا اسماعیل رفتیم.

پرسیدم: چقدر پول داری خرید کنیم؟

گفت: شرمنده ام فقط پانصد تومان داشتم. برای جبهه کمک های نقدی جمع می کردند پانصد تومان را هدیه کردم.

گفتم ای بابا شما که در جبهه حضور دارید دیگر نیازی به کمک مالی نیست و لابد می دانید که پانزده روز به پایان ماه مانده!

گفت: کسی که رزق می دهد خودش می داند چگونه برساند و مطمئن باشید می رسد.

گفتم: از کجا می رسد؟باید جایی باشد که برسد!

گفت: خیالت راحت باشد می رسد.اطمینان می دهم اتفاقی پیش نمی آید.

 

به خانه آمدیم درست یک ساعت بعد در زدند.در را باز کرد چند دقیقه ای پشت در با کسی صحبت می کرد. صدایش را می شنیدم که مرتب می گفت: نه! کجا؟ کی؟

وقتی به اتاق برگشت لبخندی زد و گفت: دیدی چند برابرش رسید. وقتی برای خدا خرج کنی خودش می فرستد.

گفتم از کجا رسید؟

گفت: این بنده خدا آمد و می گوید من دو سال پیش سه هزار تومان از شما قرض گرفتم و حالا یادم آمده. هر چه می گویم بنده ی خدا من اصلا یادم نیست. می گوید تو یادت نیست من که یادم هست. قرضی است به گردنم که باید ادا شود. سه هزار تومان در برابر پانصد تومان! نگفتم رسید. ببین چند برابرش رو خدا فرستاد.

منبع: کتاب نشون به اون نشونی، انتشارات آصف، نویسنده سیده زهره علمدار



برچسب‌ها: توکل به خدا , خرج برای خدا , داستان های آموزنده , شهید حسن انتظاری , نماز جمعه , همسر شهید , همسر شهید انتظاری , کمک به جبهه , کمک در راه خدا ,
شهادت امام محمد باقر علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ | ۰

روی منبر امام باقر صحبت می فرمودند؛ جمعیت زیادی نشسته بودند، یه پیرمردی اومد گفت: آقا سلام علیکم آقا فرمود: و علیک السلام، آقا من یه سوال دارم. امام باقر میدونه سوال کننده کیه و سوالش چیه به تمام امور واقف و آگاهه؛ فرمود: راه رو باز کنید بیاد، پیرمرد خمیده خمیده اومد جلوی منبر ، آقا اومد پایین بغلش کرد آقا من شما رو خیلی دوست دارم. آقا فرمود: می دونم؛ من جد شما رو باباتونو جد غریب حسین رو ،پدرت امیرالمومنین رو ، مادرت فاطمه رو ، رسول خدا رو خیلی دوست دارم. آقا فرمود: می دونم، تصدیق می کنم، آقا گمان نکنید با دشمنان شما من خرده حساب دارم، من به خاطر شما با اونها دشمنم و دوستشون ندارم.

آقا فرمود: می دونم؛ خیلی ابراز عشق کرد به امام باقر گفت آقا یه سوال دارم من آخر عمرمه یه بشارتی به من بده من بخوام از دنیا برم کی میاد بالای سرم، شما میاید؟ آقا فرمود: بله من میام، بابام میاد، جد غریبم حسین میاد، جدم امام مجتبی میاد، امیر المومنین میاد، جدم رسول خدا میاد، دید این پیرمرد دارند قند تو دلش آب می کنند، آرام صدا زد مادرم هم میاد؛ پیرمرد آنقدر خوشحال شد گریه کرد از حال رفت آب براش آوردند به صورتش زدند بلند شد، گفت: آقا از زبون شما میشه یه بار دیگه بگید کی میاد، آقا با حوصله فرمود آره عزیزم من میام، بابام میاد، اجدادم میان، مادرم فاطمه میا،د دوباره پیرمرد از حال رفت. بار سوم تا آقا فرمود ، گفت آقا ممنونم من خیالم راحت شد راه رو باز کردند پیرمرد داشت می رفت امام باقر فرمود: «ها هو اهل الجنة» اگه عشق واقعی باشه شیعه دنبال گناه نمیره...

امام محمد باقر



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , شهادت امام محمد باقر , شهید حسن انتظاری , شیعه واقعی , متن روضه امام محمد باقر ,
راضی نشوید که قلب مبارک آن حضرت شکسته و محزون گردد!
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ | ۰

طبق بعضی آیات و به تفسیر برخی روایات، اعمال انسان به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه اطهار علیه السلام عرضه می شود و از نظر مبارک آنان می گذرد. وقتی که آن حضرات به اعمال شما نظر کنند و ببینند که از خطا و گناه انباشته است، چقدر ناراحت و متاثر می گردند؟

نخواهید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ناراحت و متاثر شوند، راضی نشوید که قلب مبارک آن حضرت شکسته  و محزون گردد. وقتی آن حضرت مشاهده کنند که صفحه اعمال شما مملو از غیبت و تهمت و بدگویی نسبت به مسلمانان می باشد و تمام توجه شما هم به دنیا و مادیات است و قلوب شما از بغض، حسد، کینه و بدبینی به یکدیگر لبریز شده، ممکن است در حضور خدای تبارک و تعالی و ملائکة الله خجل گردد که امت و پیروان او نسبت به نعم الهی، ناسپاس بوده و اینگونه افسار گسیخته و بی پروا به امانت خداوند تبارک و تعالی خیانت می کنند.

منبع: امام خمینی (ره)، جهاد اکبر، انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 48



برچسب‌ها: ائمه , امام خمینی , حضرت محمد , داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , نامه اعمال ,
متن روضه امام جعفر صادق از زبان مرحوم کافی
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ | ۰

آجرک الله یا بقیه الله

شهادت جانسوز امام جعفر صادق علیه السلام رو به تمام شیعیان و محبان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم. بفرمایید روضه...

منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق علیه السلام را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد.

امام صادق علیه السلام پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید.

اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق علیه السلام افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق علیه السلام با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد.

یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق علیه السلام  را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید.

منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم  پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.

 می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش  یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب سلام الله علیها آمد. زینب سلام الله علیها با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین علیه السلام را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند.   لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.



برچسب‌ها: امام جعفر صادق , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , روضه , شهید حسن انتظاری ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون