جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
من شما را می خواستم ، شما من را نمی خواهید!
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ | ۱

  آیت اللّه العظمی بهجت (ره) می فرمودند :

«از آقای حاج آقا حسین قمی شنیده بودم که از منبر دو نفر به خوبی می شود استفاده نمود: یکی منبر آقا سید یحیی (یزدی) و دیگر حاج شیخ غلامرضا یزدی (مشهور به فقیه خراسانی) ما رفتیم پای منبر ایشان استفاده کنیم که دیدیم نظر آقای قمی درست است.» در حالات این عارف وارسته آمده است ، یک بار ایشان پیاده از نجف به کربلا آمدند.

آن موقع، حرم سید الشهدا ، سه در داشت که یکی را دَرِ حبیب می نامیدند. ایشان، جلوی این در، اذن دخول خواندند؛ ولی گریه نکردند. جلوی هر کدام از درهای دیگر اذن دخول خواندند؛ اما گریه نکردند. سپس برگشتند و مقابل دَرِ حبیب ایستادند و گفتند: «ای امام حسین علیه السلام!، من شما را می خواستم که پیاده از نجف تا کربلا آمدم؛ شما من را نمی خواهید و به من اذن ورود نمی دهید؟» این را گفتند و به گریه افتادند.

[در روایات ثابت شده آمده که در اذن دخول حرم سیدالشهدا علیه‌السلام که [شخص بگوید]: « ءاَدخل یا الله، ءاَدخل یا رسول الله، ءاَدخل... » و از تمام ائمه علیهم‌السلام استیذان می‌شود. (بعد در ادامه روایت هست که): «فَإِنْ دَمَعَتْ عَیْنُکَ، فَتِلْکَ عَلامَهُ الاِذْنِ» اگر اشکی از چشم آمد، علامت این است که به تو اذن داده‌اند.»]

[فقیه خراسانی;، الگوی تقوا و تبلیغ ، مبلغان - اسفند 1387 و فروردین 1388 - شماره 113 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده !
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۲

  آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی از علما درجه یک مشهد بودند، زمان طاغوت از من دعوت کردند که برای تدریس روش کلاس داری به مشهد بروم و طلبه های مشهد را آموزش دهم. من خانه قم را دادم و برای یک سال خانه ای در مشهد اجاره کردم. یک عهدی با امام رضا (علیه السلام) بستم که یک سال هرگونه کلاسِ درسی شامل : حوزه ، دانشگاه و دبیرستان در مشهد داشته باشم ، هیچ حقوق و تشکری (از کسی) نخواهم ، در عوض شما از خدا بخواه من آخوند مخلص بشوم.

بعد از سه چهار ماه سر کلاس طلبه ها بودم و هنگام خروج به علت اینکه کلاس شلوغ بود، یکی از طلبه ها مرا دید و جلو تر از من خارج شد، من دوست داشتم که احتراماً به من تعارف کند. در همین لحظه متاثر شدم که بر عَهد خود نبودم و فهمیدم که اخلاص نداشتم. رفتم و گوشه ای از مسجد نشستم و با خود فکری کردم و سپس نزد آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی رفتم و گفتم که یادتان هست که به گفته ی شما به اینجا آمدم، چند ماه نیز تدریس کردم و هیچ حقوقی هم نگرفتم؛ اما امروز فهمیدم خَسِرَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةَ شدم ؛ نه پول گرفتم و نه آخرت را بدست آوردم .

ایشان پرسیدند چرا؟! گفتم چون هنگام خروج دیدم به من تعارف نشد یه جوری شدم به ذوقم خورد . فهمیدم تا حالا، کارم برای خدا نبوده ، ایشان بعد از این داستان شدیدا به گریه افتادند ، آنچنان گریه می کردند که اشک از محاسن ایشان می چکید. رو کردند به من گفتند : برو حرم به امام رضا (علیه السلام ) بگو متشکرم که وسط عمرم به من فهماندی که اخلاص ندارم؛ من دارم گریه می کنم برای خودم، نکنه در 80 سالگی ، دم در، کسی به من محل نگذاره تو ذوقم بخوره !.

[سیدجواد بهشتی، خاطرات محسن قرائتی، جلد 1، موسسه درسهایی از قرآن، بهار 83]



برچسب‌ها: خدایا شرمنده ام , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
باید آخرین نفر باشم !
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱

همسر شهید رجایی می گوید: به خاطر ترور منافقین مجبور شدیم پنجره اتاقها را ببندیم، به همین دلیل اتاق ها خیلی گرم شده بود. آقای رجایی با دیدن این وضع ، در تعاونی محل برای خرید کولر ثبت نام کرد. یک روز یک کولر آوردند تا نصب کنند. به ایشان گفتم: «سفارش شما بوده؟» گفت: «نه من سفارش نداده ام، می توانید کولر را برگردانید.»

بعدا از ایشان سوال شد: چرا با وجود اینکه کولر نداشتید آن را برگرداندید؟ جواب داد: «اگر قرار است کولر داشته باشیم، ما هم مثل بقیه مردم باید در نوبت قرار بگیریم. اگر هم قرار است به من کولر بدهند، به خاطر مسئولیتی که دارم، باید آخرین نفری باشم که کولر بگیرم» تا زمان شهادت ایشان کولر نداشتیم.

[ حسن عسکری‌راد، خاطراتی از شهید رجایی، موسسه‌ فرهنگی ‌منادی‌ تربیت، 1382، ص 110. ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
مادر شیطان!
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ق.ظ | ۰

  سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل می کند: که در یک سال قحطی شد، در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان، به دستش می چسبند و نمی گذارند که صدقه بدهد. مؤمنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من اکنون مقداری گندم در خانه دارم، می روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم می کنم. با این نیّت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت. وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سالِ قحطی، رعایت زن و بچه خود را نمی کنی؟!

شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و ... خلاصه بقدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤمن دست خالی به مسجد برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ دیدی هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند!

مرد مؤمن گفت: من شیطانها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم!پیامبرصلی الله علیه واله وسلم فرمود: یا علی آیا می دانی که صدقه از میان دستهای مو من خارج نمی شود مگر اینکه هفتاد شیطان به طریق مختلف او را وسوسه می کنند، تا صدقه ندهد.

(وسایل الشیعه 6/257)

[ ابلیس نامه ص 60- انوار نعمانیه 3/96 ]

صدقه دادن



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
خاطرات عجیب !
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

سال 1366. (هـ.ش) بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقی‌ها قرار داشت. باران بی‌امان می‌بارید و لباس‌ها را خیس و سنگین کرده بود. گونی‌هایی هم که عراقی‌ها مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشکل و دردسر رزمندگان شده بود. بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونی‌ها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود.

بسیجی‌ها که پایشان را روی آن می‌گذاشتند، می‌پریدند آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان می‌خورد. شاید آن شب غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیه! ما که از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود...  

 

شهید علی چیت سازیان
منبع : راوی: محمود نوری، ر.ک: دلیل، ص 239



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , خاطرات دفاع مقدس , خاطرات شهدا , داستان های آموزنده , دفاع مقدس , شهید حسن انتظاری ,
چهار کلمه از هفت هزار کلمه !
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ق.ظ | ۰

روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:

1. کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است.

2. بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است.

3. زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.

4. عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.

[ منبع : برگزیده ای از پندهای لقمان حکیم، ص 46 ]



برچسب‌ها: جملات آموزنده , جملات تکان دهنده , جملات فلسفی کوتاه , جملات مذهبی , داستان های آموزنده , داستان های پند آموز , سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری , شهید حسن انتظاری ,
شیخ اهل سنت که از دست تکفیری ها نجات پیدا کرد
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ | ۰

در دومین قسمت از برنامه تلویزیونی «هم‌قصه»، شیخ‌ مامون رحمه، امام جمعه اهل سنت مسجد اموی دمشق، مهمان برنامه بود و داستان نحوۀ دستگیری، شکنجه‌ها و نجات معجزه‌آسای خود از دست معارضین سوری را روایت کرد.
به گزارش روابط عمومی برنامه هم‌قصه، شیخ مأمون رحمه که اکنون امام جمعه مسجد اموی دمشق است، در سال ۲۰۱۱ به جرم مخالفت با آشوب‌های سوریه به دست معارضین دستگیر و شکنجه می‌شود و با وجودی که تروریست‌ها تیر خلاص به او شلیک می‌کنند، به شکل معجزه‌آسایی زنده می‌ماند. (برای دانلود فیلم کامل این قسمت از برنامه ی هم قصه اینجا را کلیک کنید).

شیخ مأمون رحمه در شروع صحبت‌های خود با مخالفت با این ادعا که ناآرامی‌های سوریه در ابتدا تظاهرات مسالمت آمیز بود، شروع آشوب‌ها را از شهر درعا دانست و گفت: من در یکی از روستاهای غوطۀ شرقی زندگی می‌کردم و خبرهای متعدد از سمت درعا به ما می‌رسید که مخالفان به نیروهای امنیتی حمله می‌کنند، پاسگاه‌ها را آتش زدند و زیرساخت‌ها را از بین می‌برند. ما از شنیدن این اتفاق‌ها تعجب می‌کردیم، که این‌ها با این کارها می‌خواهند آزادی به وجود بیاورند؟ اتفاق‌ها به سرعت رخ داد و به زودی ناآرامی‌ها به منطقه ما هم رسید. معارضان وقتی فهمیدند که من با موضع آن‌ها مخالف هستم، من را تهدید به قتل کردند.
شیخ مأمون سپس به نحوۀ دستگیری و شکنجۀ خود از سوی معارضین پرداخت و گفت: من سوار موتور بودم که با ماشین به من زدند که فکم در اثر این تصادف شکست. سپس من را به منطقه‌ای دور از روستا بردند و در مدت نصف روز شکنجه‌های مختلفی را تحمل کردم. او زدن با کابل برق، کشیدن ناخن با چاقو، ضربه با قنداق اسلحه، فروبردن سر زیر آب سرد، بریدن گوش، شلیک تیر به ساق پا و زدن با چوب قطور از جمله شکنجه‌هایی برشمرد که معارضین به او وارد ساخته بودند و گفت: آن‌ها بعد از مقداری شکنجه از من خواستند تا به عنوان مفتی در خدمت آن‌ها باشم و فتوای قتل مخالفان آن‌ها را بدهم که با مخالفت من مواجه شدند و دوباره اقدام به شکنجۀ من کردند.

برای مشاهده ی ادامه داستان و حاشیه‌های خواندنی از حضور شیخ مأمون رحمه در ایران به ادامه مطلب مراجعه کنید



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
همسایه ی پیامبر (شهید داوود دانایی)
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

یک شب شهید فلاح اسلامی را تو عالم رؤیا دیدم. از رفقام بود. رفیق داوود هم بود. چهره اش از نورانیت حد وصفی نداشت. بهش گفتم: فلانی چه خبر از اون دنیا؟ چه می کنید آنجا؟ رو کرد بهم و گفت: جای مان عالی ست. عالیِ عالی. تو بهشت برین خداوند هستیم. همان جایی که در قرآن وعده آن داده شده بود. مگر خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است. گفتنی نیست. حس و حال عجیب و معنوی از شنیدن حرف هاش پیدا کرده بودم. مقدار دیگری که با هم صحبت کردیم و حرف زدیم، یکدفعه تو بین صحبت هامان یاد داوود افتادم. رو کردم بهش و گفتم: راستی از داوود چه خبر؟ اون هم پیش شماست؟ لبخندی زد و گفت: چه می گویی؟ مگر ما می توانیم برویم پیش داوود؟ مگر کسی آنجا دستش به داوود می رسد؟! جای او آن بالا بالاهاست. او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به آنجا می رسد...

بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت: آنجا را می بینی، آن قصر را؟ نگاه کردم. قصر بسیار بزرگ و زیبایی بود که سر تا سرش مملو از نور بود. بهم گفت: آنجا قصر پیامبر است. بعد گفت: آن قصر را هم که کنارش است می بینی؟ نگاه کردم. گفت: آن قصر داوود است؛ کنار قصر پیامبر. جای او آنجاهاست. او همسایه پیامبر و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است. ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم همینجوری نمی شود. باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند!

این خواب را که این دوست عزیز برای من نقل کرد بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. سال های آخر جنگ بود. روزی به همراه عده ای از دوستان، خدمت مرجع تقلید بزرگ جهان تشیّع حضرت آیت الله العظمی اراکی (ره) رسیدیم. صحبت از شهدا و بزرگی شان و مقام والای شان در آن دنیا به میان آمد. حیفم آمد این خواب را آنجا برای حضرت آیت الله اراکی (ره) تعریف نکنم.

از محضرشان اجازه گرفتم و این خواب را به طور کامل برای ایشان بازگو کردم. ایشان وقتی ماجرای این خواب را شنیدند، سرشان را پایین انداختند و بسیار منقلب شدند. مدام سر مبارک شان را تکان می دادند و یک حالت دگرگونی درون ایشان به وجود آمده بود. ناگاه دیدیم معظم له شروع کردند به گریه کردن. قطرات اشک از چشمان شان فرو می ریخت و از روی گونه هایشان پایین می آمد. ایشان می گریستند و پیوسته می فرمودند: راهی را که ما هشتاد سال است در حوزه می پیماییم، این ها یک شبه طی کردند... یک شبه پیمودند... یک شبه رسیدند... و در انتها فرمودند: حقا که ایشان (شهید دانایی) همسایه پیامبر است... حقا که ایشان همسایه پیامبر است...

منبع: کتاب همسایه پیامبر



برچسب‌ها: داستان ها آموزنده , داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز ,
اگر مردم حلالمون نکنن چی؟
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ | ۰

موسسه جبل عامل در لبنان مخصوص پسر ها ومدینه الزهرا مخصوص دختر های یتیم شیعه بود، از چند ساله تا 16 - 17 ساله. مجتمعی بود فرهنگی که هم مدرسه بود وهم خوابگاه . دکتر چمران محبوبیّت خاصی در بین آنها داشت. یک بار با بی سیم خبر دادند که دکتر دارد برای دیدنتان با ماشین به مدینه الزهرا می آید . به محض شنیدن این مطلب بچه ها ومسئولان مجتمع رفتند و با اسلحه اتوبانی را که از بیروت به سمت دریا می رفت رو بستند .

دکتر که از دور آمد و دید راه بسته است تعجب کرد و پرسید : مگه اتفاقی تو مدینه الزهرا افتاده ؟! چرا ماشین های مردم معطلند؟! او بلا فاصله خود را به افراد مسلح رساند وگفت : چرا اتوبان را بستین؟! کی قراره به این جا بیاد؟ وقتی جواب شنید به احترام شما اتوبان را بستیم ، هر دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : وای بر من وای بر من ! اگر مردم حلالمون نکنن چی؟ بچه ها با تعجب پرسیند :مگه اشتباهی از ما سر زده ؟

دکتر گفت: برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشون تلف شده فردا باید جوابگو باشیم وبعد دوباره گفت :وای برتو مصطفی باید از تک تکشون حلالیّت بطلبیم او به سراغ ماشین ها رفت سرش را از شیشه تک تک ماشین ها داخل می کرد ومی گفت آقا منو حلال کنید؛این بچه های منو حلال کنید ، نفهمیدن اشتباه کردن ؛

[ خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران ، سیده هیام عطفی ، کتاب چمران مظلوم بود به کوشش علی اکبری ، چاپ هفتم ،زمستان 93 ، ص 11 ]



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری ,
مدیران یاد بگیرند ! برخورد خوب در مدیریت اسلامی
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ق.ظ | ۰

در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا کرده بودند. یک بار، شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا، به یکی از چادرها نگاه کرد و گفت: «چادرتان را درست کنید!» یکی از برادران که او را نمی‌شناخت، اعتراض کرد.
آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید و خندید. بعد کلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نکش.» او کلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا کرد. یکی از نیروها به آن فرد معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشکر این طور برخورد کردی؟ مگر او را نمی‌شناختی؟
او که از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه کنان پیش آقا مهدی آمد تا عذر خواهی کند. آقا مهدی گفت:

«مسئله‌ای نیست. من هم مثل تو یک فرد هستم. با تو کار می‌کنم و برادر تو هستم.»
 

خاطره ای از شهید مهدی باکری
منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 71 - 72

 



برچسب‌ها: داستان های آموزنده , داستان های جذاب , داستان های پند آموز , شهید حسن انتظاری ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون