جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
میثمی به روایت همسر شهید
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ | ۰

یک بار که محمد علی از جبهه آمده بود قرار بود در گلستان شهدا دعای کمیل بخوانند. ردانی پور می خواند، که از دوستان نزدیک  عبدالله بود. خانواده شهدا آن جا بودند و من فکر می کردم جلسه ی خیلی خوبی باشد. برادرم، مسعود هم از قم آمده بود و همه می خواستند بروند. من از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم.

خیلی دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. بیدار شدم. دلهره داشتم. نمی خواستم خوابم را به کسی بگویم. دنبال فرصت می گشتم تا تعبیرش را از یک آدم مطمئن بپرسم. یک نفر را می شناختم. وقتی خوابم را برایش گفتم، از من پرسید ازدواج کرده ای؟ گفتم نه. گفت بعد از این خواب اولین خواستگاری که برات میاد رو قبول کن. آدم خیلی خوبی هست البته زندگی سختی خواهد بود، ولی صبر کن.

چندبار گفت که زندگی خیلی سختیه، ولی ازدواج خیلی خوبیه و قبول کن. نگران شدم. تغییر روحیم کاملا مشخص بود. دوستان صمیمیم مرتب می پرسیدند چیزیت شده؟ می گفتم نه، دلم می خواد برم جبهه.

چند ماه بعد از آن، مادرم آمد پیش من و گفت مادر آقای میثمی زنگ زده اند و می خواهند بیایند خانه مان...

ماه صفر بود مامان به آقا عبد الله گفته بود بعد از صفر بیایند. قبول نکرده بودند. گفته بودند ما عجله داریم. باید حالا بیاییم. بعد ها عبد الله برایم تعریف کرد که آن ها هم خواب دیده بودند. عبدالله قبل از خانه ی ما جاهای دیگری هم رفته بودند. مسعود هم چند نفر را به او معرفی کرده بود. آقای ردانی پور با عبدالله رفیق صمیمی بودند. خواب دیده بود که امام رضا علیه السلام می گوید به میثمی بگو چرا سراغ خانواده ی آقای شکوهنده نمیره؟

پدرم تا شنید عبدالله و خانواده اش می خواهند بیایند، قبول کرد. خیلی عبدالله را دوست داشت.

منبع: کتاب نیمه پنهان ماه 11، میثمی به روایت همسر شهید، انتشارات روایت فتح.

کتاب نیمه پنهان ماه



برچسب‌ها: خواب , زهرا رجبی متین , شهید عبدالله میثمی , میثمی به روایت همسر شهید , نیمه پنهان ماه ,
عطش ( شهید سید حمید میرافضلی)
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ق.ظ | ۰

ساعتی گذشت. بیشتر افرادی که برای سید احترام قائل بودند داشتند نافرمانی می کردند! تشنگی فشار آورده بود. کار به جایی رسید که چند نفری می خواستند برای جرعه ای آب بروند تسلیم عراقی ها شوند!

همه ی چشم ها ملتمسانه رو به سید بود. یک نفر بلند شد برود خود را تسلیم عراقی ها کند. او دوست صمیمی سید هم بود. او آهسته آماده شد که از کانال بیرون برود.

یک باره سید جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش زد! تهدیدش کرد که اگر برود، با گلوله او را می زند! اما او اصرار داشت تا برود،شاید جرعه آبی نصیبش شود.تشنگی فشار زیادی به او آورده بود.

سید سیلی دوم را محکم تر زد و گفت:جرئت کن فقط یک کلام،یک کلام دیگر بگو تا همین جا بکشمت! می خواهی بروی عراقی ها آبت بدهند بعد خلاصت کنند،خودم خلاصت می کنم.آن بنده خدا ترسید و نرفت. آن ها بهترین نیروهای سید بودند و سید مجبور بود برای حفظ جانشان خشونت به خرج دهد.

ظهر که شد مختصر آب باقی مانده هم تمام شد. همه تشنه و گرسنه بودند.گرمای مرداد بیداد می کرد. ظهر فقط یک قمقمه آب باقی مانده بود که بچه ها هر کدام زبان خود را با آن تر می کردند و میدادند نفر بعدی.

شهید سید حمید میرافضلی

در یک فرصت مناسب سید گفت پشت سر من بیایید! هر کاری گفت انجام دادیم. توی مسیر خیلی از بچه ها انرژی شان تمام شد و از گروه جا ماندند!در آن بیابان کمی راه رفتیم تا به یک چاه رسیدیم. سید مدتی قبل و هنگام شناسایی آن را دیده بود.

چفیه ها را بستیم به هم تا یک ریسمان بلند شد. یک کلاه آهنی هم بستیم به سرش و انداختیم توی چاه.بچه ها هر کدام چندتا کلاه آهنی آب کشیدند بیرون و سیراب شدند.

پس از مدتی افرادی که جا مانده بودند به ما پیوستند. اما وقتی برای آن ها آب بردیم با تعجب دیدیم سیراب هستند!

می گفتند: ما در حال جان دادن از تشنگی بودیم که شنیدیم یک نفر با صدای آرام صدایمان می زند! این صدا می گفت:اینجا آب است این طرفی بیایید. اول شک کردیم که احتمالا تله باشد یک نفر با احتیاط به آن سمت حرکت کرد و فدایی همه شد.

چند دقیقه بعد به آن محل رسید.او دیده بود که یک گالن بیست لیتری آب خنک آنجاست! کسی هم در اطراف آن نیست! او احتمال داد که شاید اب مسموم باشد تا از آن بنوشد و ... به هر حال از آن نوشید. بعد از اینکه اطمینان از اینکه آب مسموم نیست و تله ای در کار نیست بقیه را صدا زد.ما هم خود را به اینگونه سیراب کردیم و به سمت شما آمدیم...

منبع: کتاب پابرهنه در وادی مقدس، زندگی نامه و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی. انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

شهید سید حمید میرافضلی



برچسب‌ها: امدادهای غیبی , انتشارات شهید ابرهیم هادی , تشنگی , خاطرات جنگ , دفاع مقدس , سید پا برهنه , شهید سید حمید میرافضلی , عطش ,
خوابی که همسر شهید هسته ای دیده بود (احمدی روشن)
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰
خوابی که همسر شهید هسته ای دیده بود (احمدی روشن)

 به نقل ازعمار ذابحی، خاطره‌ای را از قول همسر شهید مصطفی احمدی‌روشن – از شهدای هسته‌ای کشورمان – منتشر کردیم.

 این خاطره چنین نقل شده است:

«باران

سر قبر نشسته بودم …

باران می‌آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی‌ روشن …

از خواب پریدم

مصطفی ازم خواستگاری کرده بود ولی هنوز عقد نکرده بودیم.

بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم

زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره …

ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شهید می‌شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت: سی سالگی

باران می‌بارید شبی که خاکش می‌کردیم …»



برچسب‌ها: خواب همسر شهید احمدی روشن , داستان های کوتاه آموزنده , شهید احمدی روشن , شهید هسته ای , مطالب خواندنی و جالب ,
راهکار جالب شهید انتظاری به رفیق بازاری خود برای رهایی از دست شاه و فرح!
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۰

به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّه «  گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دوره ابتدایی را در مدرسه شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دوره متوسّطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .

 

 می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....

از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم که دیگر مستقل شده بودم و پدرم مغازه‌اش را به من داده بود. من تازه مغازه‌مان را سفید و قفسه‌بندی کرده بودم و پشتی و بالشت می‌فروختم.

 

 رئیس اتحادیه‌ی صنف ما آمد و گفت: شما اگر می‌خواهی پروانه کسب بگیری، باید عکس فرح و شاه را بزنید اینجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عکس فرح و یکی عکس شاه را گرفتم و بالای سر مغازه زدم.

 این عکس یکی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانیت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بیا مسجد، ‌کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: این چه عکسیه که بالای سر مغازه‌ات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، کسب و کارمان را عوض کردیم،
مسئول اتحادیه گفته اگر پروانه کسب می‌خواهی، باید این عکس را بزنی.

 آقا سید جواد گفتند: نمی‌دانی با این‌ چیزها برکت از مغازه‌ات برداشته می‌شود! زن بی‌حجابی که چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمی‌شه! گفتند: همین که به تو می‌گویم! زود برو این عکس را پائین بیار! گفتم: چشم.

 آمدم به مسئول اتحادیه صنف گفتم: این چی بود که تو دادی زدیم! گفت: چرا؟ گفتم که بابام - نگفتم آقا - جنگم کرده، چرا این کار را کردی؟

گفت: من، تازه روز چهارم آبان که شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استادیوم ورزشی با عکس شاه و... . باید بیایید! اگه شرکت نکنید، من خودم مؤاخذه می‌شوم، شما هم نمی‌‌تونید، پروانه بگیرید! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من این عکس را نمی‌توانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده دیده و هر جوری هست به عکس دست نزن!

 حالا از این طرف گیر افتادم که باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!

 

 خدا رحمتش کند، شهید انتظاری را، همکلاسی و دوست بودیم. به او گفتم: ماجرا این است! چه کار کنم؟ گفت: من یک کاری یادت می‌دهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازه‌ات، سقف قسمتی که عکس را زدی سوراخ ‌کن و یک خورده آب ول کن پائین. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عکس‌ها گل‌آلود می‌شود و خودبه‌خود می‌آیند جمع می‌کنند. حالا کی آب ریخته؟ نمی‌دونم! پشت بام سوراخ شده، یک کسی حالا... .

 عکس را چسبانده بودم تیزی سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، یک میله برداشتم و با چکش سوراخ کردم. یک منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سریع در رفتم که پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم می‌کنم!

 صبح که شد از همه همچراغ‌ها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغ‌ها گفتم: یک کسی آمده سقف مغازه را سوراخ کرده و آب ریخته داخل مغازه، شاید می‌خواسته سرقتی - چیزی کنه! عکس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پیش مسئول اتحادیه گفتم که جریان این طور شده! آب ریخته روی عکس‌ها، حالا چی کارش کنم؟ گفت: عکس را بردار و لوله کن، بگذار کنار، جایش را درست کن و به جای آن عکس‌ها، یکی دیگه عکس برات میارم بذار!

 

 عکس را آوردم پایین و لوله کردم و گذاشتم کنار و جایش را هم سفید نکردم و یک مدت همین طور گذاشتم باشه که این بنده خدا هر وقت می‌آید، ببیند که جایش را درست نکردم تا عکس نزنم.

 بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت کردم! گفتند: قسم یاد کرده بودم تا این عکس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته می‌شه و صاحبش آدم مذهبی است، نباید این کارها بشه! تو حتی باید مانع دیگران بشی. شما برو یکی آیت‌الکرسی بزن همون قسمت تا دیگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایی که کلام خدا و قرآن هست، عکس زن نباید باشه! گفتم، چشم و رفتم یک تابلو آیت‌الکرسی گرفتم و شیشه کردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! دیگر نه کسی حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چیز تمام شد و رفت.»

منبع: یزد رسا، فاطمه اکبر زاده

 



برچسب‌ها: حجاب , داستان های پند آموز , داستان های کوتاه آموزنده , زندگی , شهید حسن انتظاری ,
شعری در وصف شهید حسن انتظاری
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ | ۰

شعر زیر توسط یکی از دوست داران شهید حسن انتظاری سروده شده است. ابتدای هر بیت برگرفته از نام و یا نام خانوادگی همسر شهید و خود شهید انتظاری است. اگر حروف قرمز را در کنار یکدیگر قرار دهید نام و نام خانوادگی شهید انتظاری و اگر حروف سبز را در کنار هم قرار دهید نام و نام خانوادگی همسر شهید انتظاری مشخص خواهد شد.

 

ماهی عیان بودی عزیز از من نهان گشتی دگر

حسنت ز حد بیرون شده اینک ندایت می کنم

رستی از این دنیای دون جستی بقای روح خود

سوی خدا پرّان شدی جان را غلامت می کنم

ضوء و ضیاء تو شده روشنگر راه خدا

نزد همه دوستان وصف صفاتت می کنیم

یوسف شدی در حسن  خلق خنده به روی تو نخفت

از یاد آن خوش خلقیت یاد پیامت می کنیم

هم رهنمای من بدی هم سالک راه خدا

نوری بُدی در خانه ام هر شب صدایت می کنم

ای یار و ای دلدار من ای مرغ خوش الحان من

تو شاهدی تو حاضری من عزم  راهت می کنم

عارف صفت گشتی شهید هجران تو بر من رسید

ظرف دلم اندوه دید با چشمان اشکبار هر شب نگاهت می کنم

یک لحظه چون یادت کنم دل پر از خون می شود

این را صلاح دانم بحق هر لحظه یادت می کنم

اسب خیال من عجب با تو پرد درهر زمان

رودی که شادان می روی قصد مقامت می کنم

نوری شدی ای جان من رفتی تو ای جانان من

یزدان نگهدارت شده ابلاغ راهت می کنم



برچسب‌ها: شعر , شهید , شهید حسن انتظاری , همسر شهید ,
شهید احمد علی نیری
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ق.ظ | ۰

تویی که نمیشناختمت

شنیده بودم که حضرت استاد (آیت الله حق شناس) این شاگرد خود را بسیار دوست داشته است، برای  همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.  

چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهید چمران (بهشت زهرا) برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره ی شهید را ببینم. 

دست این شهید به نشانه ی ادب یر روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد " السلام علیک یا ابا عبد الله"   

در مراسم ختم شهید ،آیت الله حق شناس با حالتی نالان و افسرده گفتند: 

آه آه، ،آقا جان... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: 

بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میکنید؟ 

در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدندو بعد در عظمت این شهید فرمودند: 

این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ 

به من فرمود: تمام مطالبی که از برزخ و غیره می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و غیره و اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد مکثی کردند و فرمودند: 

رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!  

راوی: نویسنده کتاب عارفانه ، کاری از گروه  فرهنگی شهید ابراهیم هادی 



برچسب‌ها: آیت الله حق شناس , شب اول قبر , شهید , شهید احمد علی نیری , عارفانه , گروه شهید ابراهیم هادی ,
آخرین روضه، روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ق.ظ | ۰

قبل از شروع عملیات بدر محاسنش را میگیرد و به بچه ها می گوید: 

عزیزان من، این محاسن قرار است از خون سرم خضاب بسته شود.

سوار ماشین اس تی شن می شود و چون خیلی به سیدالشهدا و هم چنین مادرش صدیقه کبری ( علیهما السلام) علاقه داشت برای همین قبل از عملیات بدر(عملیاتی که شهید انتظاری در آن به شهادت رسید) از روحانی همراه در خواست می کند برایش روضه فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بخواند و با همان لحن ساده و صمیمی می گوید: 

جونت شم یکی مصیبت حضرت زهرا بخون حال بگیریم بریم برای عملیات. 

آن بزرگوار هم در جاده منتهی به هور که به جاده صاحب الزمان (عج الله تعلی فرج الشریف) معروف بود مصیبت می خواند و حسن چنان گریه ای می کند که گویی اشک چون سیل روان می شود. هر وقت مصیبت ائمه خوانده می شد چشمان حسن چون چشمه ای می جوشید.  

راوی: حاج کاظم میرحسینی، یکی از دوستان شهید حسن انتظاری



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , روضه حضرت فاطمه , شهید حسن انتظاری , عملیات بدر , مصیبت ائمه , کاظم میرحسینی ,
کوچیک اما بزرگ
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۴۴ ق.ظ | ۰

 کجایند آنان که در صحنه پیکار ، شمشیرهاشان را از غلاف بیرون کشیده ، هر گوشه از میدان نبرد را دسته دسته و صف به صف فرا می گرفتند ؟ آنان جوانمردانی بودند که در پایان هر مصاف از بقاء زندگانی بازگشته از کارزار سپاه خود ، شادمان نمی شدند و از بابت مرگ سرخ کشتگانشان از کسی تسلیت نمی خواستند ، چشمانشان از شدت گریه خوف بر درگاه جلال ربویی به سفیدی گراییده ، شکم هاشان بر اثر روزه داری لاغر گشته و پوست لبانشان بر اثر مداومت بر دعا و ذکر حق خشکیده. رنگ رخسارشان از فرط شب بیداری زرد گشته و غبار فروتنی و تواضع چهرهاشان را پوشانده آنان برداران من هستند که از این سرای فانی سفر می کنند پس سزاوار است که تشنه دیدارشان باشیم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بر لب بگزیم . امیرالمومنین علی (ع) - نهج البلاغه - کلام 120

 



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری , شهید رضا میرزائی , نهج البلاغه ,
امتحان
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ق.ظ | ۰

احمد یکی از بهترین دوستان من بود. همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد. هیچ وقت تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد. من و بقیه ی دوستان کمکش می کردیم!

رفتار و برخورد احمد برای همه ی ما الگو بود. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی می کردیم، مدرسه می رفتیم. با هم بر می گشتیم و ... از دوره ی دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودم. بهترین خاطرات من بر میگشت به همان ایام.

می گفت بیا توی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگ های تفریح هم میدیدم که یک برگه ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک بار از او پرسیدم:

این کاغذ چیست؟

گفت: این برگه ی اسما الله است. نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.

کم کم بزرگ تر می شدیم. فاصله ی معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد او پله پله بالا می رفت و من ... بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد. حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. 

 

معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید.

آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه. دنبالش رفتم و گفتم احمد برگرد این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگر دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره و ...

می دانستم نماز احمد طولانی است.احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.

هر چه گفتم بی فایده بود احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره.

مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.

بیست دقیقه همین طوری در کلاس نشسته بودیم . نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!

همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!

بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد . در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.

معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقای معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیّری برو بسین سر جات! احمد سر جایش نشست و مشفول پاسخ به سوالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ...

خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه ی عمل خالصانه ی احمد.

راوی: دکتر محسن نوری، استاد دانشگاه شهید بهشتی، برگرفته شده از کتاب عارفانه



برچسب‌ها: امتحان , تسبیحات حضرت زهرا , داستان های آموزنده , شهید احمد علی نیری , شهید حسن انتظاری , عمل خالصانه , نماز اول وقت ,
روش پند دادن امام حسین علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۵۸ ق.ظ | ۰

 

روش پند دادن گناهکاران جوانی خدمت امام حسین علیه السلام رسید و گفت، من مردی گناهکارم و نمی توانم خود را در انجام گناهان باز دارم، مرا نصیحتی فرما.

قال الامام الحسین علیه السلام:

«افعل خمسة اشیاء و اذنب ما شئت، فاول ذلک: لا تاکل رزق الله و اذنب ما شئت، و الثانی: اخرج من ولایة الله و اذنب ما شئت، و الثالث: اطلب موضعا لا یراک الله و اذنب ما شئت، و الرابع: اذا جاء ملک الموت لیقبض روحک فادفعه عن نفسک و اذنب ما شئت، و الخامس: اذا ادخلک مالک فی النار فلا تدخل فی النار و اذنب ما شئت 

امام حسین علیه السلام فرمود: پنج کار را انجام بده و آنگاه هر چه می خواهی گناه کن

اول: روزی خدا را مخور و هر چه می خواهی گناه کن.

دوم: از حکومت خدا بیرون برو و هر چه می خواهی گناه کن.

سوم: جایی را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هر چه می خواهی گناه کن.

چهارم: وقتی عزرائیل برای گرفتن جان تو آمد او را از خود بران و هر چه می خواهی گناه کن.

پنجم: زمانی که مالک دوزخ تو را به سوی آتش می برد در آتش وارد مشو و هر چه می خواهی گناه کن. »

جوان اندکی فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت های طرح شده چاره ای جز توبه نداشت.



برچسب‌ها: توبه در جوانی , حدیث امام حسین , روش امر به معروف , روش پند دادن امام حسین , شهید حسن انتظاری , پند ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون