می گفت: تو کی میخواهی یاد بگیری که به من بگویی چه چیزی کم داریم؟

چنان من را شیفته خود کرده بود که دلم نمی آمد وقتش را صرف کارهای بی ارزش کند. بعضی اوقات نان های بیات شده را می خوردیم اما حاضر نبودم وقتش را در صف تهیه ی اجناس موردنیاز خانه بگذارند. ماه رمضان معمولا در مساجد یزد افطاری مختصری می دهند. ما به مسجد شهرک قدس می رفتیم. وقتی افطاری می دادند، می گفت:

نان افطاری که رسید. تو هم که نمی گذاری من دست به سیاه و سفید بزنم ، با دهان روزه هم کار می کنی بگذار لااقل در کارهای خانه کمکت کنم . اگر چه من اجازه نمی دادم ولی او تمام تلاشش را برای آسایش من می کرد.

زمانی که در بنیاد شهید کار می کردم ؛ اگر می دانست تلفنچی مشکلی ندارد علاقه اش را ابراز می کرد. اگر می خواست به من سر بزند، ساندویچ می خرید، زیر لباسش می گذاشت و برایم می آورد. چند دقیقه ای می ایستاد و اگر چه این ماندن کم بود ولی چنان احساسی به من منتقل می کرد که تا مدت ها شارژ بودم و من این همه تاثیر را به خاطر محبت بی غل و غشش می دانم هیچ گاه نشد کنارش بنشینم و احساس کنم ضرر کرده ام.

+روایت شده از همسر شهید حسن انتظاری