جونت بشم صلوات بفرست
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

تمامی مطالب این وبلاگ مورد تایید همسر شهید حسن انتظاری می باشد.
خرسندیم که ایشان با نظرات و راهنمایی های خوب خود ما را همراهی می کنند.
*****************
این وبلاگ هر 5 روز یک بار به روز رسانی می شود.
*****************
در صورتی که تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید می توانید از طریق ایمیل زیر با ما ارتباط برقرار کنید.
hasanentezari93@gmail.com
*****************
خودتان را مجهز کنید، مسلح به سلاح معرفت و استدلال کنید، بعد به این کانونهاى فرهنگى-هنرى بروید
و پذیراى جوانها باشید.
با روى خوش هم پذیرا باشید؛ با سماحت، با مدارا. مدارا کنید. ممکن است ظاهر زننده‌اى داشته باشند.
بعضى از همینهائى که در استقبالِ امروز بودند و شما الان در این تریبون از آنها تعریف کردید، خانمهائى بودند که در عرف معمولى به
آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه،
دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است،
نقصهاى این حقیر باطن است؛ نمى‌بینند
گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟
ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهى از منکر هم میکند؛ نهى از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت.
بنابراین با قشر دانشجو ارتباط پیدا کنید.
***بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای***
موضوعات

زندگی نامه شهید حسن انتظاری (۷)
شهید حسن انتظاری (۴۵)
وصیت نامه شهید حسن انتظاری (۳)
شهادت در راه خدا (۱۰)
کمک برای برپایی روضه (۱)
110 گناه روزمره (۲۰)
احادیث در مورد شهید و شهادت (۷)
آیات قرآن در مورد شهادت و شهید (۳)
شهید احمد علی نیری (۳)
فواید صلوات (۲)
نامه قاسم سلیمانی به معصومه آباد (۱)
مرحومه فهیمه بابائیانپور (۱)
شهید صادق زاده (۱)
آمنه وهاب زاده (۱)
شهید رضا میرزائی (۱)
داستان های جالب (۶۸)
توهین به پیامبر اسلام (۱)
حاج کاظم میر حسینی (۲)
شهید عزالدین (۱)
شهید محمد معماریان (۱)
ختم زیارت عاشورا (۲)
تکاور شهید ابوالفضل عباسی (۱)
شهید علی کمیلی فر (۱)
جنگ نرم (۲)
بیانات رهبری (۹)
معصومه اباد (۱)
شهید سید مرتضی دادگر (۱)
مادر شهیدان فاطمی و رهبری (۱)
زندگی امام خامنه ای (۱)
حدیث و سخن بزرگان (۱۳)
مناسبت های تقویم (۴۸)
شهید احمدی روشن (۱)
ازدواج (۷)
شهید ناصرالدین باغانی (۱)
جملات تکان دهنده (۲۹)
شهید حجت الله نعیمی (۱)
شهید عباس بابایی (۲)
شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی (۲)
شهید مرحمت بالازاده (۱)
شهید همدانی (۱)
قاری شهید محسن حاجی حسنی (۱)
شهدای مدافع حرم (۶)
میثم مطیعی (۱)
متفرقه (۳۱)
آیت الله بهجت (۲)
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) (۱)
بقیه ی شهدای عزیز (۲۴)
آیت الله مجتهدی تهرانی (۲)
حاج حسن تهرانی مقدم (۱)
آرشیو مطالب
110 گناه روزمره-قسمت 9
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۳۹ ق.ظ | ۰

یگانه محبوب من، من را ببخش...

41.از اینکه فقر مادی، بیسوادی یا موفقیت اجتماعی کسی این اجازه را  به من داد که خود را بالاتر بدانم. 

42. از اینکه جایی که باید امر به معروف و نهی از منکر بکنم نکردم. 

43.از اینکه کاری که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی،مصلحت یا خیانت دیگران را نیز در نظر داشتم. 

44. از اینکه شب با یاد او نخوابیدم بلکه به فکر این بودم که فردا چه کنم. 

45.از اینکه نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگر بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم.  

ادامه دارد...



برچسب‌ها: جملات کوتاه و آموزنده , شهید حسن انتظاری , شهید خلیل حسن بیگی , گناه ,
کوچیک اما بزرگ
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۴۴ ق.ظ | ۰

 کجایند آنان که در صحنه پیکار ، شمشیرهاشان را از غلاف بیرون کشیده ، هر گوشه از میدان نبرد را دسته دسته و صف به صف فرا می گرفتند ؟ آنان جوانمردانی بودند که در پایان هر مصاف از بقاء زندگانی بازگشته از کارزار سپاه خود ، شادمان نمی شدند و از بابت مرگ سرخ کشتگانشان از کسی تسلیت نمی خواستند ، چشمانشان از شدت گریه خوف بر درگاه جلال ربویی به سفیدی گراییده ، شکم هاشان بر اثر روزه داری لاغر گشته و پوست لبانشان بر اثر مداومت بر دعا و ذکر حق خشکیده. رنگ رخسارشان از فرط شب بیداری زرد گشته و غبار فروتنی و تواضع چهرهاشان را پوشانده آنان برداران من هستند که از این سرای فانی سفر می کنند پس سزاوار است که تشنه دیدارشان باشیم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بر لب بگزیم . امیرالمومنین علی (ع) - نهج البلاغه - کلام 120

 



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , داستان های کوتاه آموزنده , شهید حسن انتظاری , شهید رضا میرزائی , نهج البلاغه ,
احادیث در مورد شهید و شهادت
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ | ۰

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :  از خداوند جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیامبران را طلب می کنم.نهج البلاغه، خطبه23

حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمود :پس به خدا قسم من بر حقّم و دوستدار شهادت.شرح نهج البلاغه، ج6، ص99 و 100

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :به خدا قسم اگر آرزوی شهادت را در پیکار با دشمن نمی داشتم،(که ای کاش زودتر فراهم آید) بر مرکب خود سوار می شدم و از میان شما کوچ می کردم و تا باد شمال و جنوب بوزد (برای همیشه) در جستجوی شما نمی پرداختم.شرح نهج البلاغه، ج7، ص285، خطبه118

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :هر کس از روی صدق شهادت را طلب کند، خداوند به او ((ثواب)) آن را عطا خواهد کرد، هر چند به شهادت نرسد.کنز المعال، ج4، ص421، حدیث11210

حضرت امام علی علیه السلام فرمود :خداوند برای گروهی کشته شدن و برای گروهی دیگر مرگ را مقرّر نموده و هر کدام به اجل معین خود آنسان که او مقدّر کرده است می رسند، پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و کشتگان راه اطاعت او.نهج السعاده، ج2، ص107   



برچسب‌ها: جایگاه شهدا , حدیث , شهادت , شهید حسن انتظاری ,
امتحان
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ق.ظ | ۰

احمد یکی از بهترین دوستان من بود. همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد. هیچ وقت تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد. من و بقیه ی دوستان کمکش می کردیم!

رفتار و برخورد احمد برای همه ی ما الگو بود. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی می کردیم، مدرسه می رفتیم. با هم بر می گشتیم و ... از دوره ی دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودم. بهترین خاطرات من بر میگشت به همان ایام.

می گفت بیا توی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگ های تفریح هم میدیدم که یک برگه ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک بار از او پرسیدم:

این کاغذ چیست؟

گفت: این برگه ی اسما الله است. نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.

کم کم بزرگ تر می شدیم. فاصله ی معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد او پله پله بالا می رفت و من ... بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد. حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. 

 

معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید.

آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه. دنبالش رفتم و گفتم احمد برگرد این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگر دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره و ...

می دانستم نماز احمد طولانی است.احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.

هر چه گفتم بی فایده بود احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره.

مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.

بیست دقیقه همین طوری در کلاس نشسته بودیم . نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!

همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!

بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد . در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.

معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقای معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیّری برو بسین سر جات! احمد سر جایش نشست و مشفول پاسخ به سوالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ...

خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه ی عمل خالصانه ی احمد.

راوی: دکتر محسن نوری، استاد دانشگاه شهید بهشتی، برگرفته شده از کتاب عارفانه



برچسب‌ها: امتحان , تسبیحات حضرت زهرا , داستان های آموزنده , شهید احمد علی نیری , شهید حسن انتظاری , عمل خالصانه , نماز اول وقت ,
روش پند دادن امام حسین علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۵۸ ق.ظ | ۰

 

روش پند دادن گناهکاران جوانی خدمت امام حسین علیه السلام رسید و گفت، من مردی گناهکارم و نمی توانم خود را در انجام گناهان باز دارم، مرا نصیحتی فرما.

قال الامام الحسین علیه السلام:

«افعل خمسة اشیاء و اذنب ما شئت، فاول ذلک: لا تاکل رزق الله و اذنب ما شئت، و الثانی: اخرج من ولایة الله و اذنب ما شئت، و الثالث: اطلب موضعا لا یراک الله و اذنب ما شئت، و الرابع: اذا جاء ملک الموت لیقبض روحک فادفعه عن نفسک و اذنب ما شئت، و الخامس: اذا ادخلک مالک فی النار فلا تدخل فی النار و اذنب ما شئت 

امام حسین علیه السلام فرمود: پنج کار را انجام بده و آنگاه هر چه می خواهی گناه کن

اول: روزی خدا را مخور و هر چه می خواهی گناه کن.

دوم: از حکومت خدا بیرون برو و هر چه می خواهی گناه کن.

سوم: جایی را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هر چه می خواهی گناه کن.

چهارم: وقتی عزرائیل برای گرفتن جان تو آمد او را از خود بران و هر چه می خواهی گناه کن.

پنجم: زمانی که مالک دوزخ تو را به سوی آتش می برد در آتش وارد مشو و هر چه می خواهی گناه کن. »

جوان اندکی فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت های طرح شده چاره ای جز توبه نداشت.



برچسب‌ها: توبه در جوانی , حدیث امام حسین , روش امر به معروف , روش پند دادن امام حسین , شهید حسن انتظاری , پند ,
شهادت در راه خدا
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۳۰ ق.ظ | ۰
شهادت طلبی
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
من طلب الشّهاده صادقا اعطیها و لولم تصبه.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
هر کس از روی صدق شهادت را طلب کند، خداوند به او ((ثواب)) آن را عطا خواهد کرد، هر چند به شهادت نرسد.
-------------------------------------
تبریک به شهیدان
قال امیر المومنین علیه السلام :
انّ الله کتب القتل علی قوم و الموت علی آخرین و کلّ آتیه منیّته کما کتب الله له فطوبی للمجاهدین فی سبیل الله و المقتولین فی طاعته.
حضرت امام علی علیه السلام فرمود :
خداوند برای گروهی کشته شدن و برای گروهی دیگر مرگ را مقرّر نموده و هر کدام به اجل معین خود آنسان که او مقدّر کرده است می رسند، پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و کشتگان راه اطاعت او.
-------------------------------------
 خون شهید
انّ علیّ ابن الحسین علیه السلام کان یقول : قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
ما من قطره احبّ الی الله عزّوجلّ من قطره دمٍ فی سبیل الله.

امام زین العابدین علیه السلام پیوسته از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود:
هیچ قطره ای در نزد خداوند دوست داشتنی تر از قطره خونی که در راه خدا ریخته می شود نیست.  

شهید درد جراحت را احساس نمی کند
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
الشّهید لایجد الم القتل الّا کما یجد احدکم مسّ القرصه.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.
-------------------------------------
 آمرزش گناهان شهید
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
للشّهید سبع خصال من الله اوّل قطره من دمه مغفور له کلّ ذنب.

حضرت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
به شهید هفت امتیاز از طرف خداوند عطا می شود، اولین آنها بخشیدن تمام گناهان اوست بواسطه اولین قطره خونش.



برچسب‌ها: حدیث , سخنان آموزنده , شهید حسن انتظاری , مرگ یا شهادت ,
وقتی شهید انتظاری برای روضه فاطمیه امیرچخماق کمک کرد!
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ق.ظ | ۰

یزد رسا؛ چند سالی است که ایام فاطمیه در حسینیه امیرچقماق یزد در ایام فاطمیه ، مراسمی برای حضرت زهرا سلام الله علیها برپا می شود. 

یکسال من مریض شدم و از آنجایی که هرسال برای برپایی مراسم در آنجا با مشکلاتی روبرو بودیم، به ناچار به دوستان گفتم اگر نمی توانید کارهای روضه را انجام دهید اشکال ندارد، امسال روضه نمی خوانیم یا جای دیگر برگزار می کنیم. 

یکی از شب ها خواب شهید انتظاری را دیدم(خیلی کم پیش می آمد خوابش را ببینم) در خواب دیدم این شهید بزرگوار در میدان امیرچقماق ایستاده وخیلی ناراحت وعصبانی است! صدایم زد وگفت:سید بیا اینجا

رفتم جلو.گفت:برای روضه امسال می خواهی چکار کنی؟ گفتم:بچه ها نمی توانند امسال مراسم بگیرند!

گفت:نه،نه،به هیچ وجه!علم حضرت زهرا سلام الله علیها اینجا خورده شده و باید روضه را برگزار کنید! هرچه کمک خواستید ما هستیم.کمک می کنیم. 

شهید انتظاری دست گذاشت پشت کمرم و محکم گفت:حتماً روضه را بخوانید و هرمشکلی داشتی بگو!

تا چند روز بعد از آن شب خیلی گیج ومنگ بودم. آن سال هم الحمدالله مراسم برگزار شد، هرچند بارها شده بود در بحث برگزاری مراسم دعای ندبه در گلزار شهداء همین شهید بارها به خواب اطرافیان آمده و گفته :این کار را بکنید یا اینکار را نکنید!

این نشان می دهد که شهدا زنده اند و حاظر وناظر بر اعمال ما.....

منبع یزد رسا؛ به همت : فاطمه اکبر زاده



برچسب‌ها: ایام فاطمیه , حضرت زهرا , خواب , روضه , شهید حسن انتظاری , وقتی شهید انتظاری ,
110 گناه روزمره-قسمت 7
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۱ ق.ظ | ۰
 یا رب الحسین به حق حسین علیه السلام ما را ببخش از اینکه...

31. از اینکه غیبت دوستم را کردند و من از ته قلب خوشحال شدم. 

32. از اینکه در نظرم شک نکردم و فکر کردم هر چه می گویم صحیح است. 

33. از اینکه پولی بخشیدم دلم خواست از من تشکر کنند. 

34. از اینکه به سرقراری که باید میرفتم دیر رفتم یا اصلا نرفتم. 

35. از اینکه خلاف وعده ای که داده بودم عمل کردم یا زیر قولم زدم.  

ادامه دارد...



برچسب‌ها: جملات فلسفی کوتاه , جملات کوتاه و آموزنده , شهید حسن انتظاری , گناه ,
خاطرات شهید محمد معماریان از زبان مادر شهید
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۴۰ ق.ظ | ۰

مادر شهید محمد معماریان داشت پسرشو بدرقه میکرد، محمد آخرین باری بود که می اومد خونه، اومده بود خداحافظی، اینبار خیلی بزرگتر شده بود، چه افتخاری این مادر به این بچه می کرد، تازه به سن 16 سالگی رسیده بود و صداش داشت یه کم مردونه میشد، با همون صدای خروسکیش گفت: مامان میشه من با شما یکم تو خلوت صحبت کنم؟

مادر گفت: آره پسرکم بگو، محمد گفت: مادر از خدا برات صبر میخوام و ازت میخوام خوب به حرفام عمل کنی و مخالفت نکنی. مادر: داری دلمو می لرزونی، مگه چی شده پسرم؟ 

محمد ادامه داد: میشه اینبار شما لباسام رو تو ساکم بذاری، میخوام تو این مدت باقی مونده عطرتو داشته باشم؟ مادر با صدای لرزون و چشمای منتظر و ملتهب گفت: باشه پسرم، باشه مادر.

 

محمد گفت: مادر قبول کن هر اومدنی یه رفتنی داره، من اینبار اومدم شما رو ببینم و برم، دل پدرم نازکه نتونستم باهش در این مورد صحبت کنم، مامان افتخار کن که تو یه مرد بار آوردی، افتخار کن که پسرت شهید میشه. صدای قلب مادر و فرو بردن بغض ... . محمد ادامه داد: مامان خوب منو نگاه کن، دیگه محمدتو نمی بینی. مامان خوب به قدو بالام نگاه کن. مامان نکنه گریه کنی و دل دشمنمو شاد کنی، مامان خودت منو تو قبر بذار، بذار برای آخرین بار حضور دستاتو حس کنم ولی مامان جون محمدت بیتابی نکن. خودتو جای حسینی بذار که علی اکبرشو میفرستاد میدون جنگ.

 

مادر دیگه رمقی نداشت، از خانوم همسایه خواسته بود بیاد و محمد رو از زیر قرآن ردش کنه. محمد بار سفرش رو بست و تو حیاط منتظر مادر بود، خانوم همسایه میگه: بیا محمد جان از زیر قرآن رد شو، سفرت بی خطر ان شاالله. اما چشمای محمد دنبال مادرش میگرده، صداش میکنه، مگه میشه دل مادر طاقت بیاره و آخرین صدای محمدش رو جواب نده، ولی دوست نداشت محمد اونو ببینه و تو دلش مردد بشه از رفتنش، نمیخواست جلوی محمد بیتابی کنه. محمد اصرار میکرد و مادر بالاخره قبول کرد. دستش دیگه نمی رسید قرآن رو روی سر محمد ببره، محمد خم شد، قرآن رو بوسید و بوسه ای هم به دست مادر زدو رفت. مادر دیگه طاقت نداشت، محمد میرفت و به پشت سرش نگاه میکرد و ... مادر اومد تو و نفس نفس میزد، محمد برگشت و دوباره مادرشو صدا کرد. چشمای زن دیگه سو نداشت، نگاش کرد. محمد: مامان واسه آخرین بار به قدو بالای محمدت نگاه کن. مامان به من نگاه کن، دیگه این قدوبالا رو نمیبینی، مامان ... 

شهید محمد معماریان

 خاطره ای به روایت مادر شهید محمد معماریان: 

محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم.  
یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم.  

بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. 

 بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. 

 بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی امام حسین علیه السلام رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده.  

عد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین علیه السلام برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»شال شهید معماریان
مراسم داشت تموم می شد که یه دفعه دیدم که اون شال، دست یکی از بچه های مسجده و می خواد به کسی نشون بده. بله! تا اینجای ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس کردم..
این شال بوی خوشی داشت که در عرض چند دقیقه ای که از شیشه درش آوردند، کلّ فضا رو معطر کرد و چه عطری؟! هرگز چنین بوی خوشی رو تا به اون روز استشمام نکرده بودم. بچه های مسجد می گفتند: ما بیست ساله که این شال رو زیارت می کنیم، اما این بو، حتی ذره ای هم تغییر نکرده...
و خداوند چنین مقدر کرده بود تا یه جلوه دیگه از کرامات شهداء رو به چشم ببینم.
یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد شهیدان است.
       یاد شهیدان است.



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , داستان های آموزنده , شال , شهید حسن انتظاری , شهیدی که مادرش را شفا داد , محمد معماریان ,
گریه بر امام حسین علیه السلام
نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ق.ظ | ۰

هر چه از عشق و علاقه حسن به اهل بیت بگوییم، کم گفته ام. یادم هست عید سال 1360، بعد از عملیات طریق القدس، در منطقه نیسان، همه زیارت عاشورا خواندیم. همین که السلام علیک خوانده شد، تا اتمام دعا، یعنی در ذکر سجده حسن فقط گریه کرد. چنان اشک می ریخت که ما، از اشک و ناله او، به گریه افتاده بودیم. 

 

عشق و علاقه به اهل بیت علیهم السلام در وجودش موج می زد و توسل به آن بزرگواران سرلوحه کارهایش بود. با تمام وجود در راه اسلام و انقلاب قدم بر می داشت. بارها به ما می گفت :

هر مشقتی می کشید، برای اسلام باشد نه برای دل خودتان

راوی: حاج کاظم میر حسینی یکی از دوستان شهید انتظاری



برچسب‌ها: خاطرات جنگ , روضه , شهید حسن انتظاری , کاظم میرحسینی , گریه بر امام حسین ,
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
شهدای کازرون