نویسنده خادم الشهدا در سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ
| ۰
محرم سال 42 محرم عجیبی بود؛ دستههای عزادار، یاری امام خمینی را همچون یاری سیدالشهدا علیهالسلام در روز عاشورا میدانستند و ایران و قم را کربلا. اما یکی از زیباترین نقاط عطف عاشورای 1342، رویش حر انقلاب بود.
چند روز بعد یعنی یازدهم آبان ماه درست 51 سال تیزباران حاج طیب رضایی می گذرد. از لاتهای تهران که با شعبان بی مخ چند سال قبل تر تهران را برای کودتا قرق کرده بود. طیب هرسال در دسته عزاداری محرم حتی عکس شاه را پیشاپیش دسته راه می انداخت و کسی جرات نداشت بگوید بالای چشمت ابروست.
خیلی ها باورشان نمی شد، این طیب همانی باشد گه جنوب شهر را برای تولد ولیعهد بسته بود. محرم آمده بود و طیب درست همان موقعی که حر به دامان امام حسین پناه آورد، دست به دامان نهضت حسینی امام خمینی شد.
آیتالله سید جعفر شبیری زنجانی در اینباره میگوید «بعدها شهید عراقی نقل کردند که روزی که در قم در محضر امام بودیم؛ ایشان فرمودند: «امسال هیئتها جهتدار باشند.» ما به امام عرض کردیم مهمترین هیئت متعلق به طیب است که طرفدار شاه است و اگر او مخالفت کند، کارها خراب میشود.
امام فرمودند: «طیب مسلمان است و در مقابل دینش مقاومت نمیکند.» و به این شکل بود که ما به فکر افتادیم با طیب صحبت کنیم. ما رفتیم و به طیب گفتیم آقای خمینی فرمودهاند که طیب مسلمان است و در مقابل دینش نمیایستد. همین که این حرف را زدیم، او سرش را پائین انداخت، بعد یکی از نوچههایش را صدا زد و 200 تومان پول به او داد و گفت برو و یک عکس از آقا تهیه کن که جلوی دسته قرار بدهیم. او قبلاً عکس شاه را بزرگ میکرد و جلوی دسته قرار میداد، ولی حالا میخواست عکس امام را بگذارد و دسته راه بیندازد. آن روز آمدند و به من گفتند که دستهی طیب آمده و عکس حاج آقا روحالله را جلوی دسته گذاشته است. ما تعجب کردیم که جریان از چه قرار است، چون تا آن روز تصور میکردیم که طیب، فدایی شاه است.»
در روز دوازدهم محرم طیب را دستگیر کردند و تنها شرط آزادی وی را اعلام دریافت پول از امام برای آشوب اعلام کردند. طیب شرط را میپذیرد.
آیتالله سید جعفر شبیری زنجانی ادامهی این ماجرا را چنین نقل میکند: «تا روز آخر هم آنها فکر نمیکردند از طیب رودست بخورند، به همین خاطر دادگاه او را علنی کردند و خبرنگارها آمدند که خبر را منعکس کنند. طیب وقتی پشت تریبون قرار میگیرد، لباسش را بالا میزند و نشان میدهد که سینهاش را سوزاندهاند و میگوید که اینها این کار را کردند تا من بگویم که آقای خمینی به من پول داده تا این کار را بکنم. من اصلاً تا امروز ایشان را ندیدهام و اگر هم میدیدم، هرچه داشتم به ایشان میدادم، نه اینکه پول بگیرم. حالا هم حتی اگر کشته شوم، این تهمت را نمیزنم.»
طیب حاج رضایی در دادگاه؛ طیب چندی بعد در 11 آبان 1342 در میدان تیر حشمتیه تیرباران شد.
از آن روز به بعد به او سخت میگیرند و حتی مسألهی اعدام را هم مطرح میکنند. آقای کاتوزیان که امام جماعت مسجدی در همان مناطق بود نقل میکرد که که بعد از شهادت طیب، همسر او را دیده و از او پرسیده که طیب در آخرین ملاقات، به او چه گفته است؟ همسر طیب گفته بود: «بعضی چیزها را مجاز نیستم بگویم. ولی من به او گفتم: تو نانآور خانه هستی. و او جواب داد: به اندازهی کافی نان گذاشتهام. اگر هم به فکر یتیمشدن بچهها هستی، تا به حال چندین بار چاقو خورده و تا دم مرگ رفتهام و خدا را شکر که در اثر ضربهی چاقو نمردم و ماندم تا در راه خدا کشته شوم.» طیب گفته بود که حتی به او وعده دادهاند که اگر با آنها همکاری کند، مقامهای بالایی به او میدهند، اما او خودش را در خواب با یاران امام حسین علیهالسلام دیده است و ارزش ندارد که به خاطر مقامهای دنیوی، آن مقام را از دست بدهد. به همسرش گفته بود برای من غصه نخورید.
شهید عراقی میگوید: وقتی طیب در زندان بود از امام سه درخواست داشت: سلام و ادب مرا به آقا برسان و بگو هر چه به من فشار آوردند خیانت نکردم. من از شما می خواهم که بعد از من به مردم این پیغام را برسانید که من خیانت نکردم و دیگه اینکه در قیامت دستم خالی است، فکری برای من در قیامت بکنید.
امام در پاسخ طیب گفته بود: از من به آقای طیب سلام برسانید و بگویید در زندگی انسان صفحه آخر مهم است، مواظب باشید در این صفحه آخر چه می نویسید. اینکه می گویید در قیامت دست خالی هستید همه ما دست خالی هستیم، همان که به دلتان انداخته که این پیغام را بدهی زودتر از من شنیده چه وضعی داری.
برچسبها:
خاطرات انقلاب ,
خاطرات شهدا ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهادت ,
شهید ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ق.ظ
| ۰
خانه ما کوچک بود
چنددفعه بهش گفتم:
پنج تا بچه داریم، باید بفکر خانه بزرگتری باشیم
اما
هیچوقت حتی مجال فکر کردنش را نداشت
چه برسد به خریدش
جنگ شروع شده بود و نمیشد ازش توقعی داشت..
خودم دست بکار شدم
خونه رو فروختم و یه بزرگترشو گرفتم
وسایل زیادی نداشتیم
با کمک بچه ها با یک فرقون جابجا شدیم
چند روزی بود ما درخانه جدید بودیم
و
عبدالحسین در جبهه
توی اتاق نشسته بودم،احساس کردم سرم خیس شد
سقف را نگاه کردم
آب چکه میکرد
دستوپامو گم کردم
یکهو شنیدم
مامان! از اینجا هم آب داره میاد!
اگر بگویم هرچه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف،دروغ نیست
چندبار دیگر هم باران امد
بلاخره برگشت
با تن مجروح آوردنش
فردایش بچه های سپاه آمدند عیادت
اتفاقا باران گرفت
وقتی وضع را دیدند خداحافظی کردند و رفتند
یک ساعت بعد آمدند دنبال عبدالحسین:
با ماشین میبریمشون! کار واجبی دارند!
وقتی از سپاه برگشت، چهرهش توهم بود
آهی کشیدوگفت:
به من دستور دادند تا خونه رو درست نکنم حق ندارم برم جبهه!
اگه از سپاه اومدن بگو وضع ما همینجوری خوبه
اینا میخوان به من پول بدن
منم نمیخام این کارو کنن
درطول زندگی شناخته بودمش
هیچوقت کاری خلاف رضای خدا نکرد
وقتی ازسپاه آمدند
دست یکیشان ساکی بود
چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد
اما عبدالحسین همه را ریخت در ساک
و جدی گفت:
این پول مال بیت المال است
من سرسوزنی هم راضی نیستم بچه هام بخان با همچین پولی تو رفاه باشن
چندروزی گذشت
حالش اصلا مساعد نبود
اما گفت
انشاءالله به یاری امام زمان درستش میکنم
باران یک گوشه دیوار گلی حیاط راهم ریخته بود
عبدالحسین دور تادور دیوار را خراب کرد
از سپاه امدند که بیا جبهه
گفتم:
میخای منو چند تا بچه را توی این خانه بی دروپیکر بذاری و بری؟
دلم میخاست گریه کنم
گفت
من از همون بچگی
نه از دیوار کسی بالا رفتم
نه به زن و ناموس مردم نگاه کردم
کسی طرفت نگاه نمیکنه
چون من مزاحم کسی نشدم
هیچ ناراحت نباش!
.
.
.
هنوزم که هنوزه هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده
.
.
.
منبع: کتاب خاک های نرم کوشک
.
برچسبها:
خاطرات انقلاب ,
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ
| ۰
دم دمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» –رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: آره می شناسمش، اینا سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.
(برگرفته از کتاب دلیل ، خاطراتی از سردارشهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشگر32 انصار الحسین ،)
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
شهید ,
نویسنده خادم الشهدا در چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ
| ۰
نام شهید عبدالحسین برونسی نامی است که با نام حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده است
صحبت از یک عملیات ویژه بود
دشمن تانک های T 72 را وارد منطقه کرده بود
خصوصیت تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد
اگر هم میخواست اثر کند باید میرفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک میکردی
سه گردان مامور شدند
فرمانده یکی شان عبدالحسین بود
یک هفته ای می شد ک عراقی ها روی این خط کار میکردند
دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود
جلو دژ
موانع زیادی توی چشم میزد
جلوتر از موانع هم
درست سرراه ما
یک دشت صاف و وسیع خودنمایی میکرد
دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند
یکیشان راه را گم کرده بود
یکی هم
پای فرمانده اش رفته بود روی مین
هر دو گردان را بی سیم زدند ک بکشند عقب
حالا
چشم امید همه به گردان ما بود
وقت راه افتادن
عبدالحسین چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد
بالاخره یک پیشانی بند پیدا کردیم که روش با خط سبز و با رنگ زیبایی نوشته بود:
یا فاطمه الزهرا ادرکنی
سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع
یک هو دشمن منور زد
آن هم درست بالای سر ما
صدای شلیک پی در پی گلوله ها
آرامش و سکوت منطقه را زد به هم
صحنه نابرابری درست شد
آنها
توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند
ما
توی یک دشت صاف
همه خیز رفته بودیم روی زمین
تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود
طوریکه بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند
.
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت
آرپی جی یازده
گلوله تانک
دولول، چهار اول
و هر اسلحه ای که داشت
کار انداخته بود
عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم
حدود یک ربع تا بیست دقیقه
ریختن آتش، شدید بود
رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد
سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم
با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما
این تعداد شهید
خودش یک معجزه به حساب می آمد
عبدالحسین : چه کار کنیم؟
گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!
همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک
لحظه ها همینطور پشت سرهم میگذشت
دلم حسابی شور افتاده بود
او همین طور ساکت بود و چیزی نمیگفت
پرسیدم:
پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم
او انگار نه انگار که در این عالم است
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد
گفت:هر چی که میگم دقیقاً همون کار رو بکن
خودت میری سر ستون
وقتی رسیدی
اون جا درست برمیگردی سمت راستت
25قدم میشماری
دقیق بشماری ها
همون جا
یک علامت بگذار
بعدش برگرد وبچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!
ولی
خیلی محکم و بااطمینان حرف میزد
وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی
رسیدی
این دفعه رو به عمق دشمن
چهل متر میری جلو
اون جا دیگه خودم میگم به بچه ها چکارکنن
گفتم:معلوم هست میخوای چکارکنی حاجی؟
پرسید:شنیدی چی گفتم؟
گفتم:شنیدن ک شنیدم ولی
گفت:پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده
گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو
دیدم خودش آمد
و
گفت:
به مجردی که من گفتم الله اکبر
شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک میکنی به همون طرف
یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان
الله اکبر
طوری که گویی همه زمین را میخواست بریزد به هم
پشت بندش
سید فریاد زد
یا حسین
و شلیک کرد
دشمن قبل ازاینکه به خودش بیاید
تار و مار شد
آن شب
دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم
فردا طبق معمول تمام عملیات های ایذایی
باید میرفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند
درست 25قدم آن طرف تر
مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی
موانع دیگر دشمن
می رسیدی به یک معبر
که باریک بود
و
خاکی!
فهمیدم این معبر
برای رفت و آمد عراقیها بوده
و
40 متر آن طرف تر
نفربری ک دیشب سید به آتش کشیده بود
نفربر فرمانده بود
الله اکبر
متعجب برگشتم پیش عبدالحسین
-جریان دیشب چی بود؟
طفره رفت
پس از اصرارهای من
گفت:
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم
حسابی قطع امید کردم
شما هم که گفتی برگردیم
ناامیدی ام بیشتر شد
و واقعاً عقلم به جایی نرسید
مثل همیشه
تنها راه امیدی که باقی مانده بود
توسل به واسطه های فیض الهی بود
توی همان حال و هوا
صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه
و
متوسل شدم
به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم
حقیقتاً حال خودم را نمیفهمیدم
با تمام وجود
میخواستم که راهی پیش پای ما بگذارند
و از این مخمصه و مخمصه های بعدی
که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را میگرفت
نجات مان بدهند
در همان اوضاع
یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید
صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید
به من فرمودند:
فرمانده
اینطور وقت ها که به ما متوسل می شوید
ماهم
از شما دستگیری می کنیم
ناراحت نباش
مسیری را که گفتم
همه اش از طرف خانم بود
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
داستان های جذاب ,
داستان های عاشقانه ,
داستان های پند آموز ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
دفاع مقدس ,
شهید ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ق.ظ
| ۰
متن زیر دل نوشته ی همسر شهید مدافع حرم به همسرشه.
خیلی خیلی زیباست .حتما بخونید :
بسم رب الشهدا والصدیقین
دل نوشته ای تقدیم به همسر سبکبالم
غروب بی تو بودن را در حالی بر روی کاغذ می آورم که این قلم توانایی روزهای تنهایی ام را ندارد .
رضای عزیزم سلام :
با بندبند انگشتانم شمارش کرده ام، 84 روز است که از سفر عشق باز گشتی نداشته ای.
در روز های نبودنت انتظار بازگشت را با انگشتانم شمارش می کردم. اما افسوس که نیامدی و مرا مات و مبهوت تا ابد در انتظارت گذاشتی.
هر بار که به نبودنت فکر می کنم اشک از چشمانم سرازیر می شود.
روزی که خبر پر گشودنت را شنیدم با خود گفتم نه ... می آید ... خودش قول داده بود می آید، رضا روی قولش می ماند، قرار نبود نیمه راه یکدیگر را رها کنیم. لحظه به لحظهام پر از تپش های قلبی گذشت که قرار بود در انتظار رسیدنت به شماره بیفتد.
آمدی نه آنچنان که رفته بودی . خوابیده بودی. خوابی آرام و ابدی و
بخواب! آرام بخواب! هوا اینجا ابری ست.
زمین جای شما نبود. در چهره ات می توانستم آرامش را ببینم. آرامش این که از امتحان سر بلند بیرون آمدی. من نیز چون تو خوشحال و راضی هستم که زندگی مان را در راه آرمانت که دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیها و مولایت حسین و اصحاب او بود صرف کردی . تحمل روز های بی تو خیلی سخت است، اما هنگامی که به هدف و مقصودت می اندیشم خود را دلگرمی می دهم که تو در همان راهی که آرزویش را داشتی گام نهادی. خوشا به تو ای کبوتر سفر کرده ام ... . خداوند را سپاس می گویم که در این مسیر، هرچند کوتاه همسفرت بودم و هدیه ای برایم گذاشتی «یعنی دخترت نیایش».
وقتی به «نیایش» می رسم ... به آرزو هایی که هیچ وقت نرسیده، به بلندی موهایش که دستانت را کم دارد، به دویدن هایش که به آغوش تو نمی رسد. چه آرزو هایی که برایش نداشتی، چقدر دل تنگ بودی، دلتنگ بوسیدنش، دلتنگ شنیدن قهقه اش، دلتنگ چشمانش، دلتنگ این که صدایت می کرد «بابا». چقدر خوشحال بودیم روزی که اولین قدم هایش را بر میداشت. نگران نباش. می دانم روزی خواهد رسید که درک می کند برای چه رفتی، مولایمان حسین علیه السلام کیست؟ خواهرش بی بی زینب سلام الله علیها کیست؟ خانم رقیه که بابایش را شهید کردند کیست ؟ می داند که تو و دوستان شهیدت در این زمان شده اید« قاسم»، شده اید «علی اکبر » و افتخار می کند که بابایش تو هستی. خواهد دانست که بابایش نمرده بلکه شهید شده و شهید یعنی «به خیر گذشت ، نزدیک بود بمیرد» ... . مردن را همه بلدند ، سعادت می خواهد شهید شوی.
اما رضا جان! به آرمان هایت می رسم، آن جا که بیرون از مرزت رفتی و جنگیدی که نشان دهی هنوز غیرت هست، هنوز باید از ایرانی ترسید، هنوز مردانهگی می ترساند خائنین را . من، حواسم به همه آرمان هایت هست، تا جایی که نفس داشته باشم برای تحقق آرمانت تلاش می کنم . این جا کسانی هستند که درک می کنند نباید رهبرمان تنها بماند. فراموش نمی کنم حتی اگر اسم خود را فراموش کنم ... فراموش نمی کنم بغض نهفته در گلوی «سید علی» را که می گفت:
« جسم ناقصی دارم . اندک آبرویی دارم . که آن را هم شما به ما دادید ».
فراموش نمی کنم آن توسلات «امام خامنه ای» به «امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف» را . ما آن بی حرمتی ها را در آن عاشورا ، آن دشمن شاد کردن ها را ، آن بغض «سید علی» را، آن شهیدان مظلوم بسیجی را فراموش نمی کنیم. ما فتنه سال 88 را فراموش نمی کنیم. فتنه های دیگر هنوز در راهند، خدا یاری مان کند تا آگاه شویم و مبارزه کنیم.
رضا جان! خیلی ها بر سر این خاک با تو پیمان می بندند که ادامه دهنده راهت باشند . خیلی ها حتی شده شده یک عهد کوچک را اینجا با تو می بندد و شاید تغییر کوچکی در زندگی شان ایجاد کند. همین ها باعث دلگرمی من است.
دعا می کنم برای تو، برای خودم، برای همه، کسی چه می داند شاید خدا دست جمعی نگاهمان کرد .
مهربان خدای من! می دانم که تا آسمان راهی نیست، ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است. این دست های خالی به سوی تو بلند می شود. ما بی سلیقه ایم، طلب آب و نان می کنیم، تو خود می دانی ای خزانهدار بخشش ها، بهترین ها را برایمان مقدر فرما و ظهور حجتت را نزدیک بفرما .
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ... آمین .
قسم به غیرت مردانه علی اصغر به درد عشق نخوردن چه ارزشی دارد
هزار سر به فدای غباری از خاکم وطن نباشد اگر تن چه ارزشی دارد؟
09/10/94
همسر شهید مدافع حرم بی بی زینب سلام الله علیها ، شهید رضا دامرودی
منبع: مشرق نیوز
برچسبها:
جملات تکان دهنده ,
داستان های عاشقانه ,
شهید حسن انتظاری ,
شهید مدافع حرم ,
همسر شهید ,
نویسنده خادم الشهدا در جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ
| ۱
بعد از شهادتِ محمّد باقر، من و پسرم محمّد رضا با هم می رفتیم به جبهه. من بودم موسیان و محمّد رضا هم رواقیّه. ماه دوّمِ (اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ بود. شب جمعه ای توی سنگر خوابیده بودم که خواب دیدم محمّد باقر اومد پیشم و بعدِ از احوال پرسیازش پرسیدم که چی شد اومدی اینجا؟ محمّد باقر گفت : آقاجان، فاطمه مریض شده و شما و محمّد رضا هم هیچکدومتون پیشش نیستین و مادر دست تنهاست. به من گفته که بهتون بگم لاأقلّ یکی از شما دو نفر برگردین پیشش.
گفتم : پسرم ما هنوزسه ماه هم از جبهه اومدنمون نگذشته، در ضمن بچّه هم خودش خوب میشه. شهیدگفت : اگه نری مادر ناراحت میشه و من حامل پیغام بودم. از خواب بیدار شدم واعتنایی به آن نکردم. شب شنبه دوباره به خوابم اومد و گفت : آقاجان چرا نرفتی؟ گفتم : بذار سه ماه تموم بشه بعدش میرم. گفت : نه، حتماً برو که مادر منتظر شماست و به من گفت که به شما خبر بدم. بیدار که شدم گفتم حتماً یه خبراییهست و به همسنگریم محسن آقاجانی معروف به مشت آقا گفتم : من می خوام برم بابل.
مشت آقا گفت : چی شده؟ ما هر وقت سه ماه تموم می شد و می گفتیم بریم بابل می گفتی نه، حالا هنوز سه ماه نشده می خوای بر گردی؟ گفتم : چیزخاصّی نیست. گفت : نه، یه چیزی شده و تا به من نگی چه خبره نمیام.
گفتم : بیا بریم تو راه بهت میگم. تو مسیر برگشت به مشت آقا گفتم که قضیّه از چه قراره و خوابم رو براش تعریف کردم. رسیدیم به شهر بابل و رفتم خونه. همسرم گفت : چی شد زود برگشتی؟ گفتم : خبری شده؟ فاطمه حالش بده؟
گفت : تو از کجا می دونی؟ گفتم : محمّد باقر اومد به خوابم،چی به محمّد باقر گفتی؟
گفت : غروب پنجشنبه رفتم سر مزارش و گفتم : تو که شهید شدی و پدرت و برادرت هم که با هم رفتن جبهه، من تک و تنها با یه بچّه مریض چه کار کنم؟ یه جوری پدرت رو خبر دار کن و إلّا فردای قیامت شکایتت رو پیش حضرت زهرا سلام الله علیها می کنم.
و به یقین شهدا زنده و ناظر به اعمال ما هستند.
“به نقل از پدر شهید”
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
سردار بزرگ الغدیر شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
| ۱
همسر شهید رجایی می گوید: به خاطر ترور منافقین مجبور شدیم پنجره اتاقها را ببندیم، به همین دلیل اتاق ها خیلی گرم شده بود. آقای رجایی با دیدن این وضع ، در تعاونی محل برای خرید کولر ثبت نام کرد. یک روز یک کولر آوردند تا نصب کنند. به ایشان گفتم: «سفارش شما بوده؟» گفت: «نه من سفارش نداده ام، می توانید کولر را برگردانید.»
بعدا از ایشان سوال شد: چرا با وجود اینکه کولر نداشتید آن را برگرداندید؟ جواب داد: «اگر قرار است کولر داشته باشیم، ما هم مثل بقیه مردم باید در نوبت قرار بگیریم. اگر هم قرار است به من کولر بدهند، به خاطر مسئولیتی که دارم، باید آخرین نفری باشم که کولر بگیرم» تا زمان شهادت ایشان کولر نداشتیم.
[ حسن عسکریراد، خاطراتی از شهید رجایی، موسسه فرهنگی منادی تربیت، 1382، ص 110. ]
برچسبها:
داستان های آموزنده ,
داستان های جذاب ,
داستان های پند آموز ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ
| ۰
سال 1366. (هـ.ش) بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بیامان میبارید و لباسها را خیس و سنگین کرده بود. گونیهایی هم که عراقیها مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ بهخاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشکل و دردسر رزمندگان شده بود. بچهها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود.
بسیجیها که پایشان را روی آن میگذاشتند، میپریدند آن طرف آب و داخل غار میشدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان میخورد. شاید آن شب غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجیای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیه! ما که از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود...
شهید علی چیت سازیان
منبع : راوی: محمود نوری، ر.ک: دلیل، ص 239
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
داستان های آموزنده ,
دفاع مقدس ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ
| ۰
یک شب شهید فلاح اسلامی را تو عالم رؤیا دیدم. از رفقام بود. رفیق داوود هم بود. چهره اش از نورانیت حد وصفی نداشت. بهش گفتم: فلانی چه خبر از اون دنیا؟ چه می کنید آنجا؟ رو کرد بهم و گفت: جای مان عالی ست. عالیِ عالی. تو بهشت برین خداوند هستیم. همان جایی که در قرآن وعده آن داده شده بود. مگر خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است. گفتنی نیست. حس و حال عجیب و معنوی از شنیدن حرف هاش پیدا کرده بودم. مقدار دیگری که با هم صحبت کردیم و حرف زدیم، یکدفعه تو بین صحبت هامان یاد داوود افتادم. رو کردم بهش و گفتم: راستی از داوود چه خبر؟ اون هم پیش شماست؟ لبخندی زد و گفت: چه می گویی؟ مگر ما می توانیم برویم پیش داوود؟ مگر کسی آنجا دستش به داوود می رسد؟! جای او آن بالا بالاهاست. او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به آنجا می رسد...
بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت: آنجا را می بینی، آن قصر را؟ نگاه کردم. قصر بسیار بزرگ و زیبایی بود که سر تا سرش مملو از نور بود. بهم گفت: آنجا قصر پیامبر است. بعد گفت: آن قصر را هم که کنارش است می بینی؟ نگاه کردم. گفت: آن قصر داوود است؛ کنار قصر پیامبر. جای او آنجاهاست. او همسایه پیامبر و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است. ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم همینجوری نمی شود. باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند!
این خواب را که این دوست عزیز برای من نقل کرد بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. سال های آخر جنگ بود. روزی به همراه عده ای از دوستان، خدمت مرجع تقلید بزرگ جهان تشیّع حضرت آیت الله العظمی اراکی (ره) رسیدیم. صحبت از شهدا و بزرگی شان و مقام والای شان در آن دنیا به میان آمد. حیفم آمد این خواب را آنجا برای حضرت آیت الله اراکی (ره) تعریف نکنم.
از محضرشان اجازه گرفتم و این خواب را به طور کامل برای ایشان بازگو کردم. ایشان وقتی ماجرای این خواب را شنیدند، سرشان را پایین انداختند و بسیار منقلب شدند. مدام سر مبارک شان را تکان می دادند و یک حالت دگرگونی درون ایشان به وجود آمده بود. ناگاه دیدیم معظم له شروع کردند به گریه کردن. قطرات اشک از چشمان شان فرو می ریخت و از روی گونه هایشان پایین می آمد. ایشان می گریستند و پیوسته می فرمودند: راهی را که ما هشتاد سال است در حوزه می پیماییم، این ها یک شبه طی کردند... یک شبه پیمودند... یک شبه رسیدند... و در انتها فرمودند: حقا که ایشان (شهید دانایی) همسایه پیامبر است... حقا که ایشان همسایه پیامبر است...
منبع: کتاب همسایه پیامبر
برچسبها:
داستان ها آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستان های جذاب ,
داستان های پند آموز ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ق.ظ
| ۰
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن میشود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام میرسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه ۲۶ آن سر میزنند.شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامیکه امداد گران در حال جمع آوری زخمیها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه میشوند که بوی گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.هنگامیکه پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه ۲۶ به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک رو خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک میشود.
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
خاطرات دفاع مقدس ,
داستان های جذاب ,
داستان های پند آموز ,
شهید ,
شهید حسن انتظاری ,