نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ
| ۰
پرونده گناه مرا کم مرور کن آقا. خودم به حال خودم گریه میکنم از اینکه...
51. از اینکه در صدد نبودم که دو نفر را بهم رسانم بلکه از دعوا، قهر و نفاق آنها خوشحال شدم.
52. از اینکه بر کوچکتران بزرگسالاری کردم.
53.از اینکه در کار دیگری تجسس کردم و دوست داشتم از حرف ها و یا اسرار آنها سر در بیاورم.
54.از اینکه از خودم تعریف کردم.
55.از اینکه در مقابل قویتر از خودم متکبرترین و در مقابل ضعیف تر از خودم متواضع ترین نبودم.
از امام محمدباقر علیه السلام منقول است که کلماتی که آدم به آنها تکلم کرد و توبه اش قبول شد این کلمات بود:
اللهُمَ لا اِلهَ اَنْتَ سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ اِنّی عَمِلْتُ سُوءاً وَ ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرْلی اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ اِنّی ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرلی اِنَّکَ اَنْتَ خَیْرُ الْغافِرینَ.
ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ، روز دختر و آغاز هفته ی کرامت را به همه ی دوست داران اهل بیت تبریک می گوییم.
برچسبها:
الهی ,
توبه ,
حدیث ,
شهید حسن انتظاری ,
گناه ,
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ
| ۰
آجرک الله یا بقیه الله
شهادت جانسوز امام جعفر صادق علیه السلام رو به تمام شیعیان و محبان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم. بفرمایید روضه...
منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق علیه السلام را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد.
امام صادق علیه السلام پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید.
اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق علیه السلام افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق علیه السلام با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد.
یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق علیه السلام را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید.
منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.
می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب سلام الله علیها آمد. زینب سلام الله علیها با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین علیه السلام را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
برچسبها:
امام جعفر صادق ,
داستان های آموزنده ,
داستان های جذاب ,
روضه ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ
| ۰
به نقل ازعمار ذابحی، خاطرهای را از قول همسر شهید مصطفی احمدیروشن – از شهدای هستهای کشورمان – منتشر کردیم.
این خاطره چنین نقل شده است:
«باران
سر قبر نشسته بودم …
باران میآمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن …
از خواب پریدم
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم
زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره …
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شهید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت: سی سالگی
باران میبارید شبی که خاکش میکردیم …»
برچسبها:
خواب همسر شهید احمدی روشن ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
شهید احمدی روشن ,
شهید هسته ای ,
مطالب خواندنی و جالب ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ
| ۰
به گزارش خبرنگار یزد رسا، سردار شهید حسن انتظاری ، فرزند غلامحسین ، متولّد محلّه « گنبد سبز » یزد ، و برادر شهید علی اصغر انتظاری . وی تحصیلات دوره ابتدایی را در مدرسه شیخ حسن کرباسی به پایان رساند و دوره متوسّطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان آزادی سپری کرد .
می خواهم در خلوت تاریک شب، برگی از دفتر زندگی ات(شهید انتظاری) را ورق بزنم تا بیاموزم چگونه زیستن را....
از زبان دوستت می خوانم: «جشن چهارم آبان بود. 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم که دیگر مستقل شده بودم و پدرم مغازهاش را به من داده بود. من تازه مغازهمان را سفید و قفسهبندی کرده بودم و پشتی و بالشت میفروختم.
رئیس اتحادیهی صنف ما آمد و گفت: شما اگر میخواهی پروانه کسب بگیری، باید عکس فرح و شاه را بزنید اینجا. من هم قبول کردم، اصلاً اطلاعی نداشتم. لذا یکی عکس فرح و یکی عکس شاه را گرفتم و بالای سر مغازه زدم.
این عکس یکی – دو روز آن بالا بود. یک وقت دیدیم آقا سید جواد مدرسی، با عصبانیت آمدند و گفتند: بیا اینجا! بیا اینجا! وقتی رفتم. گفت: بیا مسجد، کارِت دارم! وقتی به مسجد رفتم، گفتند: این چه عکسیه که بالای سر مغازهات زدی؟! گفتم: آقا! رفتم مغازه نو، کسب و کارمان را عوض کردیم،
مسئول اتحادیه گفته اگر پروانه کسب میخواهی، باید این عکس را بزنی.
آقا سید جواد گفتند: نمیدانی با این چیزها برکت از مغازهات برداشته میشود! زن بیحجابی که چادر بر سر ندارد! من هم از سر سادگی گفتم: آقا شاه گفته، نمیشه! گفتند: همین که به تو میگویم! زود برو این عکس را پائین بیار! گفتم: چشم.
آمدم به مسئول اتحادیه صنف گفتم: این چی بود که تو دادی زدیم! گفت: چرا؟ گفتم که بابام - نگفتم آقا - جنگم کرده، چرا این کار را کردی؟
گفت: من، تازه روز چهارم آبان که شد وظیفه دارم که همه شما را ببرم استادیوم ورزشی با عکس شاه و... . باید بیایید! اگه شرکت نکنید، من خودم مؤاخذه میشوم، شما هم نمیتونید، پروانه بگیرید! عکس را هم نمی شه بردارید. من هم گفتم: من این عکس را نمیتوانم بزنم! گفت: نه! مأمور دولت آمده دیده و هر جوری هست به عکس دست نزن!
حالا از این طرف گیر افتادم که باید عکس را بزنم تا پروانه بگیرم، از آن طرف آقا گفتند که برو بردار!
خدا رحمتش کند، شهید انتظاری را، همکلاسی و دوست بودیم. به او گفتم: ماجرا این است! چه کار کنم؟ گفت: من یک کاری یادت میدهم! شما شب که شد، برو بالای پشت بام مغازهات، سقف قسمتی که عکس را زدی سوراخ کن و یک خورده آب ول کن پائین. بعدشم هم بر اثر نشت آب، عکسها گلآلود میشود و خودبهخود میآیند جمع میکنند. حالا کی آب ریخته؟ نمیدونم! پشت بام سوراخ شده، یک کسی حالا... .
عکس را چسبانده بودم تیزی سقف مغازه. شب که شد به پشت بام رفتم، یک میله برداشتم و با چکش سوراخ کردم. یک منبع آب آن بالا بود؛ آن را نزدیک سوراخ گذاشتم و یک مقدار آب داخل آن ریختم و سریع در رفتم که پاسدار پشت بازار نبیند چه کار دارم میکنم!
صبح که شد از همه همچراغها دورتر به مغازه آمدم و بعد هم به همچراغها گفتم: یک کسی آمده سقف مغازه را سوراخ کرده و آب ریخته داخل مغازه، شاید میخواسته سرقتی - چیزی کنه! عکس هم خراب شده! بعد زنگ زدم پیش مسئول اتحادیه گفتم که جریان این طور شده! آب ریخته روی عکسها، حالا چی کارش کنم؟ گفت: عکس را بردار و لوله کن، بگذار کنار، جایش را درست کن و به جای آن عکسها، یکی دیگه عکس برات میارم بذار!
عکس را آوردم پایین و لوله کردم و گذاشتم کنار و جایش را هم سفید نکردم و یک مدت همین طور گذاشتم باشه که این بنده خدا هر وقت میآید، ببیند که جایش را درست نکردم تا عکس نزنم.
بعد پیش آقا سید جواد رفتم و گفتم: آقا امرتون را اطاعت کردم! گفتند: قسم یاد کرده بودم تا این عکس در مغازه ات هست، از درش رد نشم که نگاه کنم!
مغازه ای که داخلش اذان گفته میشه و صاحبش آدم مذهبی است، نباید این کارها بشه! تو حتی باید مانع دیگران بشی. شما برو یکی آیتالکرسی بزن همون قسمت تا دیگه هیچ کسی هم نتونه حرفی بزنه. بگو جایی که کلام خدا و قرآن هست، عکس زن نباید باشه! گفتم، چشم و رفتم یک تابلو آیتالکرسی گرفتم و شیشه کردم و زدم بالای مغازه. الحمدالله! دیگر نه کسی حرفی زد و نه اتفاقی افتاد و همه چیز تمام شد و رفت.»
منبع: یزد رسا، فاطمه اکبر زاده
برچسبها:
حجاب ,
داستان های پند آموز ,
داستان های کوتاه آموزنده ,
زندگی ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ
| ۰
شعر زیر توسط یکی از دوست داران شهید حسن انتظاری سروده شده است. ابتدای هر بیت برگرفته از نام و یا نام خانوادگی همسر شهید و خود شهید انتظاری است. اگر حروف قرمز را در کنار یکدیگر قرار دهید نام و نام خانوادگی شهید انتظاری و اگر حروف سبز را در کنار هم قرار دهید نام و نام خانوادگی همسر شهید انتظاری مشخص خواهد شد.
ماهی عیان بودی عزیز از من نهان گشتی دگر
حسنت ز حد بیرون شده اینک ندایت می کنم
رستی از این دنیای دون جستی بقای روح خود
سوی خدا پرّان شدی جان را غلامت می کنم
ضوء و ضیاء تو شده روشنگر راه خدا
نزد همه دوستان وصف صفاتت می کنیم
یوسف شدی در حسن خلق خنده به روی تو نخفت
از یاد آن خوش خلقیت یاد پیامت می کنیم
هم رهنمای من بدی هم سالک راه خدا
نوری بُدی در خانه ام هر شب صدایت می کنم
ای یار و ای دلدار من ای مرغ خوش الحان من
تو شاهدی تو حاضری من عزم راهت می کنم
عارف صفت گشتی شهید هجران تو بر من رسید
ظرف دلم اندوه دید با چشمان اشکبار هر شب نگاهت می کنم
یک لحظه چون یادت کنم دل پر از خون می شود
این را صلاح دانم بحق هر لحظه یادت می کنم
اسب خیال من عجب با تو پرد درهر زمان
رودی که شادان می روی قصد مقامت می کنم
نوری شدی ای جان من رفتی تو ای جانان من
یزدان نگهدارت شده ابلاغ راهت می کنم
برچسبها:
شعر ,
شهید ,
شهید حسن انتظاری ,
همسر شهید ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ
| ۰
این عید فرخنده را به همگی شما عاشقان و دلدادگان صیام تبریک و تهنیت عرض می نماییم.
برچسبها:
رمضان ,
عید فطر ,
پیام تبریک عید فطر ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ق.ظ
| ۰
خدایا شرمنده ام...
46. از اینکه آزادی در عمل با استقلال فکری را از کسی گرفتم.
47.از اینکه یک کار واجب را به خاطر یک کار مستحب رها کردم.
48.از اینکه عیب جویی دوستم را کردم و در صدد خوبی های او نبودم و از او دفاع نکردم.
49.از اینکه کسی را سرزنش بیجا کردم یا اگر به جا بود در جمع او را سرزنش کردم.
50.از اینکه فراموش کردم باید خداگونه بشوم بلکه دوست داشتم کاری بکنم که شیوه دیگری بشوم و دگرگونه شدم و همان شدم.
برچسبها:
آمرزش گناهان شهید ,
توبه ,
جملات کوتاه و آموزنده ,
خدایا شرمنده ام ,
شهید حسن انتظاری ,
نویسنده خادم الشهدا در يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ق.ظ
| ۰
تویی که نمیشناختمت
شنیده بودم که حضرت استاد (آیت الله حق شناس) این شاگرد خود را بسیار دوست داشته است، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهید چمران (بهشت زهرا) برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره ی شهید را ببینم.
دست این شهید به نشانه ی ادب یر روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد " السلام علیک یا ابا عبد الله"
در مراسم ختم شهید ،آیت الله حق شناس با حالتی نالان و افسرده گفتند:
آه آه، ،آقا جان... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند:
بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میکنید؟
در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدندو بعد در عظمت این شهید فرمودند:
این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که از برزخ و غیره می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و غیره و اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد مکثی کردند و فرمودند:
رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!
راوی: نویسنده کتاب عارفانه ، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
برچسبها:
آیت الله حق شناس ,
شب اول قبر ,
شهید ,
شهید احمد علی نیری ,
عارفانه ,
گروه شهید ابراهیم هادی ,
نویسنده خادم الشهدا در شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ق.ظ
| ۰
قبل از شروع عملیات بدر محاسنش را میگیرد و به بچه ها می گوید:
عزیزان من، این محاسن قرار است از خون سرم خضاب بسته شود.
سوار ماشین اس تی شن می شود و چون خیلی به سیدالشهدا و هم چنین مادرش صدیقه کبری ( علیهما السلام) علاقه داشت برای همین قبل از عملیات بدر(عملیاتی که شهید انتظاری در آن به شهادت رسید) از روحانی همراه در خواست می کند برایش روضه فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بخواند و با همان لحن ساده و صمیمی می گوید:
جونت شم یکی مصیبت حضرت زهرا بخون حال بگیریم بریم برای عملیات.
آن بزرگوار هم در جاده منتهی به هور که به جاده صاحب الزمان (عج الله تعلی فرج الشریف) معروف بود مصیبت می خواند و حسن چنان گریه ای می کند که گویی اشک چون سیل روان می شود. هر وقت مصیبت ائمه خوانده می شد چشمان حسن چون چشمه ای می جوشید.
راوی: حاج کاظم میرحسینی، یکی از دوستان شهید حسن انتظاری
برچسبها:
خاطرات جنگ ,
روضه حضرت فاطمه ,
شهید حسن انتظاری ,
عملیات بدر ,
مصیبت ائمه ,
کاظم میرحسینی ,
نویسنده خادم الشهدا در دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ
| ۰
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
امام زین العابدین علیه السلام می فرمود: پیوسته از قول رسول خدا هیچ قطره ای در نزد خداوند دوست داشتنی تر از قطره خونی که در راه خدا ریخته می شود نیست.وسائل الشیعه، ج11، ص8، حدیث11
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.کنز المعال، ج4، ص398، حدیث1110
قال معصوم :به شهید هفت امتیاز از طرف خداوند عطا می شود، اولین آنها بخشیدن تمام گناهان اوست بواسطه اولین قطره خونش.وسائل الشیعه، ج11، ص9، حدیث20
پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله فرمود : شهید در جنگ دریایی مثل شهید در جنگ و جهاد در خشکی اجر دارد و خداوند ملک الموت را برای قبض روح همه افراد مامور ساخته است، مگر شهیدان جنگ دریایی که آنقدر مقام و فضیلت دارند که خداوند، خودش ارواح آنها را قبضه می کند.سنن ابن ماجه، ج2، ص928،
برچسبها:
شمر زمانه ات را بشناس ,
شهادت طلبی ,
قاسم سلیمانی ,